۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

یک کلیپ عالییییی

یک کلیپ خیلی عالی....
با تشکر از دوستی که لینکش رو داد به من

تینا

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

داستانهای جدید- سری 1

میخوام از امروز ماجراهای جدیدی رو از آمپول زدن براتون بنویسم. من یک دخترخاله دارم به اسم سمیرا که الان 16 سالشه و از سن 10 سالگی مثل من و خواهرش دچار سینوزیت حاد شده و دکترا هم برای کنترل عفونت و چیزای دیگه معمولاً براش آمپول آنتی بیوتیک تجویز میکنن. تقریباً هر 2 هفته یک بار یک جفت آمپول زیبای پنی سیلین تو دو طرف باسن گرد و قلمبه و طاقچه اش تزریق میشه. بعضی اوقات به خاطر مشکلات دیگه همراه اونها داروهای دیگه هم باید تزریق کنه. بیشترین تعدادی که تاحالا تو یک نوبت تو دوتا عضله باسنش تزریق کردن 6 تا آمپول 5 میلی بوده. با اینکه خیلی زیاد بهش آمپول میزنن ولی همچنان وحشت داره و گریه و جیغش همیشه به راهه. موقع تزریق از شدت ترس همیشه باسن خودش رو سفت میکنه که باعث میشه هم دردش خیلی زیاد تر میشه و هم مایع داخل سرنگ به سختی داخل عضله تخلیه میشه. این موضوع باعث شده باباش که خیلی هم بد اخلاقه، اون رو هرجائی واسه تزریق نبره. فقط یک کلینیک قدیمی تو محله قلهک میبرش پیش یکی از دوستانش که آمپولزن هستش. اون کلینیک خیلی قدیمی و ترسناکه (من اونجا تو بچه گی زیاد رفتم و آمپول خوردم) دو تا اتاق تزریقات داره که یکیش فقط تخت داره و پرده نداره و بیشتر برای تزریقات کودکان یا تزریق سرم استفاده میشه. از وقتی من یادمه یک آقای تزریقاتی داشت که آمپول همه رو اون میزد و خیلی هم بد میزد. مثلاً اصلاً صبر نمی کنه عضله شل بشه و یکدفعه سوزن رو میکنه تو باسن و در عرض 3 ثانیه پنی سیلین رو خالی می کنه. ولی تخصص داره تو زدن آمپول های سخت و تعداد زیاد. برای همین هم همیشه بابای سمیرا میبرش اونجا و ایشون هم با مهارت خاصی بدون توجه به گریه و جیغ سمیرا آمپول ها رو تو باسنش تزریق میکنه. باباش مثل بابای من روش "دولا کردن" رو بجای خوابیدن روی تخت موقع تزریق استفاده میکنه. یعنی هیچ وقت سمیرا رو نمیخوابونه روی تخت. بجاش خودش میشینه روی تخت و سمیرا رو دولا میکنه و میگیره، طوری که سرش و نیم تنه بالاش روی تخت باشه و نوک پاهاش رو زمین و بطور 90 درجه خم باشه. این کار باعث میشه عضلات باسنش کشیده شده باشن و کمتر بتونه سفت کنه در ضمن آقای تزریقاتی در مواقعی که تعداد آمپول ها زیاده میتونه داخل عضله بالای باسنش هم تزریق کنه. چون باسنش قلمبه و طاقچه ای هست و عضله قمبل خوبی داره. در ضمن این آقای آمپولزن به نظر من خودش یک مقداری فتیش داره چون اولاً از ور رفتن و مالیدن باسن درشت سمیرا موقع آمپول زدن کم نمیزاره و دوماً آمپول رو خیلی خاص و دردناک میزنه و خودشم از این کار حال میکنه!
ماجرایی که میخوام تعریف کنم مال زمانیه که سمیرا 14 سالش بود و حسابی مریض شده بود. از مدرسه زنگ زدن خونشون که سمیرا حالش خوب نیست و بیاین ببرینش. من اون زمان خونه اونها پیش سمانه خواهر سمیرا که هم سن منه بودم. باباش رو به سمانه گفت بیا بریم سمیرا حالش بده از مدرسه ببریمش دکتر. من هم باهاشون رفتم. سمیرا حالش واقعاً خراب بود و حسابی تب داشت. بردیمش پیش دکتری که همیشه اونجا می‌برنش تو همون کلینیک قدیمی نزدیک خونشون. مطب دکتر خلوت بود و ما سریع رفتیم داخل. دکتر بعد معاینه کامل سمیرا رفت پشت میزش و مشغول نوشتن نسخه شد. در حالی که نسخه می نوشت با صدای آرومی توضیح هم میداد:
- 4 تا پنی سیلین مینویسم... 633... 2 تا رو همین الان بدین آقای کوهی (تزریقاتی اونجا) براش تزریق عمیق عضلانی کنه. 2 تا ویتامین سی تزریقی هم می نویسم اونها رو هم امروز بزنه. فردا هم 2 تا پنی سیلین باقی مونده رو تزریق کنید.
جمله "تزریق عمیق عضلانی" رو با مکث خاصی گفت. سمیرا مثل محکومی که حکمش خونده میشه رنگش پرید. 4 تا آمپول بزرگ در انتظار فرو رفتن و تخلیه شدن داخل باسن ناز و تپلش بود، 2 تا هم برای فردا. وقتی از مطب اومدیم بیرون بابای سمیرا بلافاصله رفت تا داروها رو از داروخانه بگیره و بیاد و ما تو این فاصله تو سالن انتظار نشستیم. وقتی برگشت با کیسه داروها رفتیم داخل اتاق تزریقات. کسی نبود و آقای کوهی داشت مجله می خوند. با دیدن ما بلند شد و با بابای سمیرا سلام علیک کرد. باباش آمپولها رو داد بهش و گفت:
- لطفاً زحمت تزریق این 4 تا آمپول رو بکش.
- زحمتی نیست! لیدوکائین نداریم ها. مثل همیشه بدون بی حسی بزنم؟
- بزن! اگه داشتین هم میگفتم بدون بی حسی بزنی. ضرر داره.
آقای کوهی به سمیرا با لبخند نگاهی انداخت و بعد پنی سیلین اول رو از کیسه در آورد. مسئول داروخانه با خودکار روی شیشه پودر نوشته بود "عمیق عضلانی". و در حالی که شیشه پودر پنی سیلین رو نگاه میکرد گفت:
- به به چه پنی سیلین خوشگلی!
بعد سرنگ اول رو از کاورش خارج کرد و مشغول آماده کردن اولین آمپول شد. تمام مراحل آماده کردن رو جلوی چشم سمیرا که به شدت استرس داشت انجام داد. سوزن رو گذاشت سر سرنگ پر از مایع سفید و بعد کاور سوزن رو برداشت و چند تا تلنگر بهش زد و یک کمی پدالش رو فشار داد تا هوای داخلش خارج بشه. یکی دو قطره هم از مایع سفید رنگ از سوزن ریخت بیرون. این همون چیزی بود که قرار بود داخل عضله باسنش فرو بره و با درد خیلی زیاد تخلیه بشه. آقای کوهی یک تکه پنبه آغشته به الکل هم برداشت و رو به بابای سمیرا گفت:
- آمادش کن اولی رو تزریق کنم.
سمیرا مانتو و شلوار خاکستری مدرسه تنش بود با مقنعه سفید. باباش اول پرده جلوی تخت رو جمع کرد و خودش نشست رو تخت تزریق. به سمیرا اشاره کرد که بیاد جلو و بین پاهای باباش بایسته. بعد با دست طوری خمش کرد که باسنش دقیقاً روی پای باباش بود و سرش روی تخت. بعد هم یک کمی کشیدش بالاتر که روش بیشتر مسلط باشه. اینکار باعث شد پاهای سمیرا که تا اون موقع روی زمین بود، بیاد بالاتر و دیگه روی زمین نباشه. بعد با یک حرکت سریع شلوار کشی و شورت سمیرا رو تا زیر باسنش آورد پائین. با این کار تقریباً کل باسن سفید و تپلش لخت شد. روی سطح پوستش پر از کرک های خیلی ریز بود که تو نور لامپ بالای سرشون دیده میشد. آقای کوهی با پنبه روی سطح لمبه راست باسن سمیرا رو ضد افونی کرد. درست در قسمت خارجی باسن که آمپول ها رو اونجا تزریق می کنند. زیر نور اون قسمتی از باسنش که الکلی شده بود برق میزد. با دستش مثل بادبزن چند تا حرکت داد تا الکل خشک شد. سمیرا هیچ صدائی ازش شنیده نمیشد. آقای کوهی با دست چپش همون قسمت از باسن سمیرا رو بین انگشت شست و اشاره گرفت و کمی جمع کرد. بعد سوزن سرنگ رو گذاشت روی اون قسمت و با یک فشار تا انتها داخل باسنش فرو برد. به محض ورود سوزن داخل عضله، باسن سمیرا یک انقباض شدید داد و پاهاش هم کمی تکون خورد و بدون اینکه گریه کنه فقط با بغض بلند گفت آآآآآییییییی! کوهی اول پدال رو یک کمی به سمت بالا کشید و بعد با شست شروع به فشار دادن و خالی کردن مایع سفید داخل عضله باسن سمیرا کرد. سمیرا که باسنش رو سفت گرفته بود با ورود اولین سی سی از مایع سفید داخل عضله جیغش رفت هوا و گریه افتاد. ولی کوهی اصلاً براش مهم نبود که سمیرا جیغ بزنه! با سرعت و بطور یک نواختی با فشار و قدرت زیاد در عرض 10 ثانیه کل آمپول رو داخل باسنش تزریق کرد. سمیرا از شدت درد بلند بلند گریه می کرد. آمپول اول که تا قطره آخر تزریق شد، یک مکث 5 ثانیه ای کرد و سوزن رو آروم از باسنش کشید بیرون. پوست باسنش دور سوزن کشیده میشد به سمت بالا و صحنه جالبی رو بوجود می آورد. بعد پنبه رو محکم روی جای تزریق فشار داد و کمی مالید. در واقع بابای سمیرا چون میدونه دخترش همیشه موقع تزریق باسنش رو سفت میکنه، میارش اینجا. چون آقای کوهی خیلی قویه و میتونه پنی سیلین رو با زور تو عضله سفت خالی کنه. اگر واسه شما هم پیش اومده باشه میدونید که اگر کسی خیلی باسنش رو سفت بگیره نمیشه داخلش پنی سیلین تزریق کرد. اصلاً پدال سرنگ پائین نمیره! انگار جلو راهش مانع وجود داره. ولی کوهی با زور این کار رو میکنه و اصلاً هم دلش به رحم نمیاد. در واقع اصلاً سعی نمیکنه آمپول درد نداشته باشه! اعتقاد داره آمپول درد داره و کسی هم که داره میخوره باید این رو بدونه. بعد از تزریق اولین پنی سیلین آقای کوهی سریعاً رفت که دومی رو آماده کنه. تو این مدت سمیرا تو همون حالت دولا با باسن کامل لخت بین پاهای باباش بود و کمی هم گریه می کرد، در ضمن سرش رو هم کمی چرخونده بود و آماده شدن آمپول دوم رو تماشا می کرد. باباش هم با پنبه جای تزریق رو می مالید. وقتی آمپول دوم آماده شد، آقای کوهی بدون اینکه حرفی بزنه با پنبه و سرنگ اومد سمت سمیرا که باسن لختش رو به بالا بود. اینبار برای اینکه از سفتی باسنش کم کنه، قبل از الکل زدن، لمبر چپ باسنش رو کامل با دست گرفت و چند تا فشار داد. وقتی این کار رو میکرد بدون اینکه ملاحظه کنه با گستاخی تمام لمبر باسن سمیرا رو کامل فشرده میکرد و من میتونستم سوراخ باسن سمیرا و انگشت شست کوهی رو که تقریباً کنار اون بود و گرما و حرارتش رو احساس میکرد، ببینم. بعد از چند بار فشار دادن، الکل رو روی باسنش کشید و دوباره باسنش رو بین انگشتهاش گرفت و بدون هیچ مکثی سوزن رو تا انتها محکم فرو کرد داخل عضله. عکس العمل سمیرا مثل دفعه قبل بود. یک انقباض شدید تو باسن و گریه کردن با صدای آی آی. آقای کوهی دوباره مثل اولی آمپول رو بدون وقفه و با فشار تو باسن سمیرا که خیلی هم شل نبود، خالی کرد. سطح مایع سفید هرچی پائینتر میرفت، گریه سمیرا بلندتر میشد. وقتی دومی کامل تزریق شد، با پشت دست چپش که آزاد بود، به بالا و سمت چپ محل فرو رفتن سوزن، چند تا ضربه ظریف زد که شپ شپ صدا داد و باعث شد تو باسن سمیرا با هر ضربه یک موج کوچیک ایجاد بشه. سوزن دومی رو هم با طمانینه و خیلی آروم از باسنش خارج کرد و باز هم پوستش با سوزن کش اومد. سمیرا گریه می کرد و باباش هم با 2 تا انگشت پنبه ها رو روی باسنش فشار داده بود. آقای کوهی بلافاصله رفت به طرف میزش و مشغول آماده کردن سرنگ های ویتامین سی شد. در عرض 2 دقیقه جفت سرنگ ها آماده و روی میزش بودند. تو این مدت هم باسن لخت سمیرا با 2 تا پنبه روش داشت هوا می خورد. چون هر دو طرف باسنش آمپول خورده بود همه میدونستیم که این دو تا آمپول بزرگ و دردناک رو قراره که تو طاقچه باسنش خالی کنه که خیلی دردش بیشتر از قسمت خارجی باسن هستش. آقای کوهی این کار رو فقط برای کسائی میکرد که باسنشون طاقچه ای هست. یعنی عضله بالایی باسنشون بزرگ و گوشتالو هست که در مورد سمیرا حتی تو سن 14 سالگی طاقچه ای بودن باسنش کاملاً جلب توجه میکرد.
آقای کوهی با 2 تا سرنگ بزرگ بی رنگ و 2 تا پنبه به طرف سمیرا اومد و به باباش گفت:
- یک کمی بیارش پائینتر، پاهاتم دور پاهاش قلاب کن محکم بگیرش
باباش سمیرا رو که کشیده بود بالاتر یک کمی آوردش پائین تا همونطور که دولا بود نوک پاهاش روی زمین قرار بگیره و قمبل باسنش جلوی آقای کوهی قرار بگیره. بعد پاهای خودش رو دور پاهای نیمه آویزان سمیرا قلاب کرد که محکم بگیرش تا تکون نخوره. این کار پاهای سمیرا رو کمی بیشتر بست و باسنش قلمبه تر شد. من کاملاً میدونستم الانه که چه اتفاقی بیوفته... آقای کوهی با الکل سمت راست باسن سمیرا رو دقیقاً روی برجستگی عضله بالائی تمیز کرد و با انگشت چند بار فشار داد. بعد روکش سوزن رو برداشت و با آرامش خاصی اون رو بطور عمودی از بالا روی قمبل سمیرا گذاشت و تا ته فرو کرد. باسن سمیرا تکون خفیفی خورد چون باباش خیلی محکم گرفته بودش و یک ااااوووویییی بلند گفت. به محض فرو رفتن سوزن پدالش با تمام زور فشار داده شد و 5 میلی لیتر مایع بی رنگ در عرض 3 ثانیه داخل عضله قمبلش پمپ شد. سمیرا از شدت درد یکدفعه صدای گریه اش قطع شد و خیلی بلند گفت آآآآآییییییییییییی آآآآآییییییییییی و باسنش اومد بالا و سعی کرد پاهاش رو تکون بده. بعدش هم گریه ی شدیدی رو شروع کرد. کوهی سوزن سرنگ رو نزدیک 10 ثانیه بعد از خالی کردن اون، توی باسن سمیرا نگه داشت. چون ممکن بود اگه سریع در بیاره بخاطر تزریق سریع و جذب نشدن از سوراخ روی پوستش بزنه بیرون. این کاری بود که همیشه میکرد حتی در مورد ما و زمانی که بجه بودیم، چند بار که شاهد آمپول زدنش به سمانه بودم، بعد از تزریق سریع چند ثانیه سوزن رو از باسن سمانه در نمی آورد تا مایع تزریق شده جای خودش رو باز کنه. این بار هم خیلی آروم سوزن رو در آورد و پنبه رو فشار داد. بلافاصله و در حالی که گریه شدید سمیرا کم نشده بود سمت چپ رو متقارن با قبلی پنبه کشید و در حالی که میگفت این آخریشه سوزن رو بدون هیچ مکثی داخل باسنش فرو کرد. باسن سمیرا تا بیاد تکون بخوره کل مایع داخل سرنگ پمپ شد تو عضله سفت بالای باسنش. سمیرا دوباره باسنش رو از شدت درد آورد بالا و گریه اش با اوی اوی گفتن بلند قاطی شد. دوباره 10 ثانیه صبر و بعد سوزن رو کشید بیرون. با پنبه روی محل تزریق رو فشار داد و بعد سرنگهای خالی رو برداشت و برد سمت میزش. بعد رو به بابای سمیرا گفت:
- 2 دقیقه نگهش دار حالش جا بیاد بعد بلندش کن.
باباش یک کمی جال آمپول ها رو مالید و بعد شلوار و شورت سمیرا رو کشید سر جاش. سمیرا همچنان گریه می کرد. بعدش هم کمکش کرد بایسته. سمیرا با دوتا دست روی باسنش گذاشته بود و در حالی که صورتش پر از اشک بود باسنش رو میمالید. آقای کوهی بدون اینکه به سمیرا نگاه کنه به باباش گفت:
- فردا عصر بیارش اون 2 تا پنی سیلین باقی مونده رو هم براش بزنم. امشب هم براش کمپرس بزارید.
بابای سمیرا هم گفت باشه میارمش و سمیرا رو در حالی که هنوز گریه اش قطع نشده بود لنگان لنگان به سمت در هدایت کرد.
فرداش من دیگه باهاشون نبودم ولی سمانه تعریف کرد که چطوری آقای کوهی دوباره 2 تا پنی سیلین رو داخل طاقچه های باسن سمیرا تزریق کرده.
تو داستانهای بعدی بقیه خاطراتم از آمپولهای سمیرا تا سن الانش رو تعریف خواهم کرد.

تینا

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

گول خوردن

وقتی 9 سالم بود یک بار بخاطر سینوزیت با بابام رفتیم دکتر. دکتری که رفتیم پیشش نزدیک خونه ما مطب داشت و خیلی بد اخلاق هم بود و من کلاً ازش می ترسیدم ضمن اینکه اون موقع ها دکترها تا مریض میشدی بهت چندتا پنی سیلین میدادن و من هم بخاطر این موضوع از دکتر رفتن متنفر بودم ولی به زور بابا و مامانم مجبور بودم که برم. بعد از نیم ساعت که نوبت ما شد بابام دستم رو گرفت و رفتیم داخل. داخل اتاق یک تخت معاینه و 2 تا صندلی بود که ما روی صندلی نزدیک میز دکتر نشستیم و دکتر بعد از توضیحات بابام من رو معاینه کرد. بعد از معاینه بدون اینکه حرفی بزنه رفت به سمت قفسه ای که داخل اتاقش بود و یک سرنگ 5 میل با یک شیشه پودر پنی سیلین برداشت و یک شیشه آب مقطر هم شکوند و گذاشت رو میزش. من که داشتم از ترس زهره ترک میشدم به بابام با نگرانی اشاره کردم ولی بابام بدون اینکه چیزی بگه حالیم کرد که مال تو نیست! دکتر با خونسردی سرنگ رو با آب مقطر پر کرد و داخل شیشه پودر خالی کرد و تکون داد. همه این کارها بدون حتی یک کلمه حرف انجام شد. بعد هم همه محتویات شیشه رو کشید توی سرنگ و همون سوزن رو با درپوشش گذاشت روش و آمپول آماده تزریق رو گذاشت روی میزش. سرنگ 5 میل پر از مایع سفید پنی سیلین. حتی نگاه کردن بهش هم دلم رو میلرزوند. باز بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به نوشتن نسخه برای من. وقتی نوشتن نسخه تموم شد از پشت میزش بلند شد و از تو کشوی میزش یک شیشه کوچیک الکل سفید و پنبه برداشت و پنبه رو الکلی کرد و همزمان به بابام اشاره کرد و گفت "دمرو بخوابونیدش"! من تازه فهمیدم که قضیه چیه ولی تا اومدم به خودم بجنبم بابام من رو روی زانوی خودش دمر کرده بود و با یک دستش روی کمرم رو گرفته بود و با دست دیگه پائین باسنم رو محکم نگه داشته بود. من از ترس گریه م گرفته بود ولی دکتر با خونسردی سرنگ آماده رو برداشت و در پوش سوزن رو در آورد. بابام هم با خونسردی و بدون هیچ حرفی دامنم رو زد بالا و جوراب شلواری و شورتم رو با هم تا جائی که فکر میکرد لازمه پائین آورد و با همون دستش نگه داشت. از کنار دست بابام دکتر رو دیدم که سرنگ رو هواگیری کرد و یک کمی از مایع داخل سرنگ رو پاشید بیرون و بعدش خیلی آروم پنبه الکلی رو روی باسنم کشید. من که هم ترسیده بودم هم لجم گرفته بود پاهام رو که بخاطر دولا بودن روی زانوی بابام به زحمت به زمین میرسید تکون میدادم و باسنم رو هم ناخوداگاه سفت گرفته بودم. بعد خیلی جدی گفت "اینقدر تکون نخور!" و بعدش بدون تاخیر ورود سوزن رو با درد زیاد داخل عضله سفت باسنم احساس کردم و جیغم رفت هوا. بلافاصله و بدون مکث خیلی سریع تمام 5 میل پنی سیلین رو تو لمبه باسنم خالی کرد. از شدت درد اربده میزدم. اینقدر دردم گرفته بود که نفهمیدم کی تموم شد. وقتی که تموم شد بابام لباسم رو درست کرد و نسخه رو برداشت و من که هنوز گریه میکردم و باسنم شدیداً درد میکرد رو لنگان لنگان با خودش برد بیرون. تمام شب باسنم درد میکرد و محل تزریق حسابی کبود شده بود.
ولی این تازه اولش بود چون بابام نگفت داخل نسخه ای که نوشته بود چه چیزهایی بود. فردا بعد از ظهر بابام گفت باید بریم دکتر تا جای تزریق روز قبل رو معاینه کنه چون خیلی کبود شده! من که دل خوشی از اون دکتر نداشتم گریه کنان گفتم که من نمیام. ولی بابام گفت که یک جا دیگه میریم ومن رو راضی کرد و برد. رفتیم اورژانس بیمارستان و بابام من رو نشوند روی تخت پشت پرده و خودش رفت پیش پرستار. در واقع اونجا بخش تزریقات اورژانس بود ولی من گول حرف بابام رو خورده بودم و فکر می کردم الان دکتر میاد و میخواد فقط معاینه کنه! وقتی برگشت خودش نشست روی تخت و من رو دمر روی پاهاش خوابوند و مثل روز قبل باسنم رو لخت کرد و محکم نگه داشت. بعد از چند لحظه یک پرستار خانم که معلوم بود عجله هم داره اومد پشت پرده ولی ایندفعه من سرم طوری قرار گرفته بود که هیچی نمیدیدم و فقط دیوار جلوم بود. روی باسنم جای تزریق قبلی رو چند بار با پنبه الکلی کشید و فشار داد و من دردم گرفت. بعد گفت چیزی نیست حتماً موقع تزریق پاشو سفت کرده. با این حرفش من مطمئن شده بودم که فقط اومده معاینه کنه که ناگهان درد شدیدی توی همون لمبه باسنم که دیروز توش تزریق کرده بودند پیچید. من که شوکه شده بودم جیغ کشیدم و گریه م گرفت. پرستار خیلی سریع پنی سیلینی که همراهش بود رو تو باسنم خالی کرد و رفت! من که حسابی دردم گرفته بود اومدم که بلند بشم که بابام گفت "هنوز معاینش تموم نشده. الان دوباره برمی گرده بقیه معاینه رو انجام بده!" و من رو دوباره به حالت دمرو برگردوند. بعد از چند لحظه دوباره برگشت. بابام من رو که گریه میکردم روی پاهاش کمی جابجا کرد که طرف دیگه باسنم جلوی دست پرستار باشه. در واقع من هنوز فکر میکردم میخواد معاینه کنه و موقع معاینه اول خیلی دردم گرفته بوده! ولی این بار بخاطر جابجا شدنم روی پاهای بابام میتونستم میز آهنی جلوی تخت رو ببینم و در واقع اون موقع فهمیدم که معاینه ای در کار نبوده. پرستار سرنگ 5 میل پر از مایع سفید پنی سیلین رو روی میز آهنی گذاشت و همون موقع طرف دیگه باسنم رو با پنبه الکی کشید و بعد سرنگ رو سریع برداشت و تا اومدم کاری بکنم درد توی باسنم پیچید. گریه م بیشتر شد و تا آخر تزریق هم ادامه داشت. بعد از خالی کردن آمپول پنبه رو جای سوزن گذاشت و به بابام گفت نگه دارید روش. خیلی لجم گرفته بود که2 تا پنی سیلین رو تو لمبه های باسنم تزریق کرده بودن و من فکر کرده بودم میخوان معاینه کنن! تا چند ساعت با بابام قهر بودم! ولی آخرین باری بود که گول خوردم چون دفعه های بعدی دیگه بابام گولم نمیزد، بلکه به زور میبردم دکتر و به زور هم آمپولم رو میزدن.

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

تزریق سریع

نمی دونم چه آمپولیه. ولی بچه بودم چند بار این آمپول رو بهم زدن. دقیقاً هم 2 تا تو هر طرف باسن. جلوی من هم به دختر خالم زدن و من دیدم که با چه سرعتی 5 میل مایع رو تو عضله باسن خالی می کنن! این کلیپ رو که دیدم برام خیلی جالب بود چون دقیقاً همونه. به سرعت خالی کردن آمپول توجه کنید.

تینا

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

تزریق پنی سیلین

یک کلیپ فوق العاده ار تزریق...

تینا

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

کلیپ از تزریق آمپول


این کلیپ زیبا رو ببنید

تینا

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

فیلم کامل

این یکی از جالبترین فیلمهایی که از تزریق آمپول دیدم. 
از اول تا آخرش رو ببینید


تینا


۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

ترس از تزریق

این کلیپ رو برای کسانی میذارم که از ترس بقیه موقع تزریق خوششون میاد!

تینا


۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

کلیپ فوق العاده

کلیپ از آمپول زدن به باسن یک خانم جوان. وسط تزریق دردش زیاد میشه و طرف مجبور میشه ادامه نده!
به ضربه هائی که قبل از فرو کردن سوزن به باسنش میزنه توجه کنید من زیاد ندیدم تو کلیپ های خارجی این کار رو بکنن.

.

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

تزریق آمپول به باسن یک دختر شجاع

این یک کلیپ بسیار جالب از تزریق آمپول به یک دختربچه فوق العاده شجاع هستش. اگر دقت کنید جای کبودی از تزریق قبلی روی باسنش دیده میشه.


۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

کلیپ جدید

یک موضوعی رو بگم... اینجا یک وبلاگ تخصصی در مورد علاقه به آمپول زدن و دیدن تزریقات دیگرانه و نه یک وبلاگ با داستانهای سکسی. بعضی ها اعتراض به نمایش کلیپ یا داستانهایی با افرادی زیر سن 18 سال دارند که به نظر میاد اینجا رو با بعضی جاهای دیگه اشتباه گرفتن. این کلیپ ها تماماً از یوتیوب دانلود شده و نمیتونه از نظر اخلاقی مشکلی داشته باشه چون اصولاً به خاطر نمایش تزریق هستن نه نمایش باسن! اگر به دنبال دومی هستید سایتهای خیلی زیادی پیدا می کنید، ولی اگر اولی رو میخواین اینجا برای شماست.

این کلیپ رو هم ببنید چون دیگه پیدا نیمشه


تینا

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

داستان

این یک داستان تخیله... یک فانتزی... به سبک متفاوت از بقیه داستانها نوشتم.

نسترن 15 سالشه و با مادرش اومده کلینیک برای تزریق آمپول هاش. مثل همیشه دکتر آمپول داده. 4 تا پنیسیلین که هر روز باید 2 تا تزریق بشه. چون حالش خوب نیست مادرش مستقیم از مطب دکتر آوردش که آمپولاش رو بزنه. تو راه از داروخانه نزدیک کلینیک همه داروهاش رو هم گرفته. 4 تا شیشه پودر پنی سیلین که یکیش هم با بقیه فرق داره و روش نوشته 1200000 واحد. 4 تا آب مقطر و 4 تا سرنگ پنج میل. حتی مادرش 4 تا پد الکلی هم گرفته تا آمپولزن محل تزریق روی باسن نسترن رو با اونها تمیز کنه. وقتی هم میخواستن از خونه بیان بیرون چون مادرش فکرش رو میکرده که دکتر آمپول میده، به نسترن گفت که شلوار گشادتر بپوشه و شورت نخی هم پاش کنه تا هم موقع تزریق و هم بعدش راحتتر باشه. هرچند نسترن خیلی از آمپول زدن میترسه ولی مادرش باهاش در این زمینه ها شوخی نداره و بزور هم شده آمپولش رو میزنه. مثل پارسال که مجبور شدن دست و پاش رو بگیرن تا آمپول زن بتونه بهش آمپول تزریق کنه. بعد از گرفتن قبض رفتن تو اتاق تزریقات چند تا تخت داشت که با پرده از هم جدا شده بودن و یک میز که مسئول تزریقات اونجا نشسته بود. اون روز یک مرد سیبیلو مسئول تزریقات بود. مادرش در حالی که دست نسترن رو گرفته بود رفت جلو و گفت: اینجا خانم تزریقاتی نداره؟ فقط شما هستین؟

- الان فقط من هستم. اگه میخواین خانم بزنه باید عصر بیاین. خودتون تزریق دارین؟

- نه. دخترم داره. تا عصر دیر میشه. اشکالی نداره.

بعد کیسه دارو ها رو گذاشت رو میز و نسخه رو داد به آقای تزریقاتی و گفت:

- دکتر گفتن دوتا امروز و دوتا فردا باید تزریق بشه.

- (بدون اینکه به نسترن نگاه کنه و خطاب به مادرش) پنی سیلینه. قبلاً تزریق کرده؟

- بله 6 ماه پیش. حالا اگه لازمه دوباره تست کنید.

- نه لازم نیست. یکیش پنادوره. امروز میزنه؟

- بله زحمتش رو بکشین لطفاً.

آقای تزریقاتی 2 تا از شیشه ها که یکیش هم پنادور هستش رو برمی داره و روی میز میزاره بعد سرنگ ها رو برمیداره و سوزن رو سر یکی از اونها میزاره و آب مقطر رو پر میکنه و داخل پنادور خالی میکنه و تکون میده تا مخلوط بشه. همه این کارها رو جلوی نسترن میکنه که داره با بغض نگاه می کنه.

- بیحس کننده بزنم داخلش؟

- نه شنیدم ایجاد حساسیت میکنه. معمولی بزنین.

- باشه. لطفاً دخترتون رو آماده کنید تا بیام.

همزمان شروع به آماده کردن سرنگ دوم میکنه تا جفتش رو با هم تزریق کنه. مامانش دستش رو میگیره و میبره به سمت یکی از تخت ها. قلب نسترن تند تند میزنه و بغض شدیدی داره و هر لحظه ممکنه گریه کنه. مامانش شلوارش رو شل میکنه و میگه:

- نسترن جان، دراز بکش رو تخت. سریع تموم میشه عزیزم.

نسترن در حالی که از شدت بغض نمیتونه حرف بزنه، روی تخت دمرو میخوابه، سرش رو میچرخونه و از لای پرده آقای تزریقاتی رو میبینه که 2 تا پد الکل رو از کیسه داروها برمیداره و همراه 2 تا سرنگ که پر از مایع سفید رنگی هستن و سوزن روکش دار هم دارن به طرف تخت میاد. پرده رو کنار میزنه و میاد جایی که باسن نسترن جلوش باشه. یکی از سرنگ ها رو میزاره رو تخت و روکش سوزن یکی دیگه رو برمیداره و هواگیری میکنه. با دستش به سرنگ تلنگر میزنه و کمی از مایع سفید رنگ از سوزن میریزه بیرون و در حالی که به سرنگ نگاه میکنه به مادرش میگه: اول پنی سیلین 633 رو تزریق میکنم که دردش کمتره بعد پنادور رو میزنم. نسترن هواگیری سرنگ رو میبینه. همیشه از این کار میترسیده چون بعدش قرار بوده اون سوزن داخل باسنش فرو بره و مایع سفید هم داخل باسنش پمپ بشه و تحمل دردی که تمام باسنش رو فرا میگیره. مادر نسترن بلوزش رو میزنه بالاتر روی کمرش و شلوارش رو که قبلاً دکمه ها و زیپش رو باز کرده بود تا جائی که میشه میکشه پائین . باسن نسترن درحالی که هنوز شرت پاشه کامل دیده میشه. نسترن نسبت به سنش باسن بزرگ و برجسته ای داره و شورت نخی قرمز پاشه. کمی از بالا و پائین شرتش، کمرش و رون پاهاش هم دیده میشه. بعد بخاطر اینکه 2 تا آمپول داره، مادرش شورتش رو از دو طرف تا وسط خط باسن نسترن میکشه پائین تا آقای تزریقاتی به هر دو طرف باسنش دسترسی داشته باشه. قلب نسترن تند تند میزنه و خیلی میترسه. آقای تزریقاتی پد الکلی رو باز میکنه و بدون اینکه چیزی بگه روی قسمت بالا سمت راست باسن نسترن خیلی محکم میکشه. باسن نسترن با هر حرکت پد الکلی تکون میخوره. نسترن با اینکه نمیتونه ببینه ولی از حرکت دست و خنک شدن باسنش میفهمه که چند لحظه دیگه قراره سوزن رو داخل باسنش فرو کنن. واسه همین ناخودآگاه باسنش سفت میشه و ترسش بیشتر میشه. آقاهه که این رو میبینه میگه:

- پات رو شل کن. شل نکنی درت میادا.

ولی نسترن یکدفعه میزنه زیر گریه و با وحشت هی میگه نمیخوام بزنم! نمیخوام بزنم! سعی میکنه در حالی که شرتش پائیه از روی تخت بچرخه و بلند بشه. مادرش به زور سعی میکنه دوباره دمرو بخوابونش. ولی نسترن خیلی تکون میخوره و آروم نمیشه. مادرش عصبانی میشه و خودش میشینه روی تخت، نسترن رو میکشه روی زانوهاش طوری که دولا بشه و نیم تنه بالاش زیر بغل مادرش روی تخت باشه . پاهاش رو هم دور پاهای نسترن قلاب میکنه که اصلاً نتونه تکون بخوره و فقط باسنش رو به بیرون و آماده تزریق آمپول باشه. نسترن همچنان به شدت گریه میکنه و باسنش هم سفته. مادرش شورتش رو که قبلاً نصفه پائین بود تا زیر باسنش میکشه پائین و پاهای خودش رو بیشتر جمع میکنه تا نسترن رو محکمتر بگیره. این کارش باعث میشه نسترن بیشتر دولا بشه و باسنش بیشتر قلمبه بشه. بعد به آقای تزریقاتی میگه:

- ببخشید این دختر خیلی از آمپول میترسه. بیزحمت تزریق کنید.

- محکم بگیریدش که تکون نخوره سوزن تو پاش بشکنه.

برای اینکه باسنش شل بشه آقای تزریقاتی با دست همون قسمت که قراره به اونجا تزریق کنه رو با دست چند بار بین انگشتانش فشار میده و بعدش 3 تا ضربه نسبتاً محکم با دست به باسن نسترن میزنه و هر ضربه رو که میزنه میگه شل کن... با اینکار باسن نسترن نسبتاً شل میشه و آماده میشه که سوزن رو داخلش فرو کنن. آقای تزریقاتی بلافاصله دوباره 3 بار با پد الکلی روی باسن برجسته شده نسترن میکشه و سریع روکش سوزن رو بر میداره و با دوتا انگشت کمی از باسن نسترن رو محکم جمع میکنه و سوزن رو خیلی سریع داخل اون قسمت تا نزدیک به انتها فرو میکنه و انگشتهاش رو آزاد میکنه. نسترن که داشت گریه میکرد همزمان با فرو رفتن سوزن یکدفعه باسنش تکون میخوره و سفت میشه و گریه اش تبدیل به جیغ میشه. مادرش مواظبه که زیاد تکون نخوره واسه همین محکمتر میگیرش. آقای تزریقاتی در حالی که سوزن سرنگ رو داخل باسن نسترن نگه داشته صبر میکنه تا تکون باسنش تموم بشه و دوباره 3 تا ضربه آرومتر میزنه بالای محلی که سوزن تو باسنش فرو رفته تا شل کنه. باسن نسترن در حالی که سوزن سرنگ تا انتها داخلش فرو رفته و پدال سرنگ هم در دست آقای تزریقاتی هستش از لای پرده دیده میشه. آقای تزریقاتی با شل شدن باسن نسترن شروع میکنه به فشار دادن پدال و پمپ کردن مایع سفید داخل عضله. درحالی که تازه اولشه میگه:

- خوب دیگه تموم شد!

- (وسط جیغ زدن میگه) آی آیییییییییییییی آیییییییییییییییی

هرچی مایع سفید بیشتر داخل باسنش تزریق میشه درد بیشتری رو احساس میکنه و گریه اش بیشتر میشه. حدود 20 ثانیه بعد در حالی که تا آخر مایع سفید داخل عضله باسن نسترن تزریق شده پد الکلی رو دور سوزن روی محل فرو رفتن سوزن میزاره و سوزن رو سریع میکشه بیرون و با پد الکلی روی باسنش رو فشار میده. نسترن هنوز گریه می کنه و اشک تمام صورتش رو گرفته. باسنش کاملاً لخته و یک پد الکلی روی بالا سمت راستش دیده میشه. آقای تزریقاتی سرنگ دوم رو برمیداره و روکش سوزنش رو برمیداره و در حالی که هوا گیری میکنه میگه:

- این آخریشه. ولی باید خودتو شل بگیری. دردت میاد اگه دوباره سفت کنی.

مادرش دوباره سعی میکنه که پاهای نسترن رو سفت تر بگیره و ضمناً کمی هم به سمت راست میچرخه تا آقای تزریقاتی بتونه راحت تر به سمت چپ باسن نسترن آمپول بزنه، این کار دوباره باعث میشه باسنش قلمبه بشه. آقای تزریقاتی پد الکلی دوم رو درمیاره و مثل دفعه قبل کمی باسن برجسته شده نسترن رو با دست دیگه ورز میده و پد الکلی رو میکشه روی قسمت بالا سمت چپ. بعد با انگشتاش کمی عضله رو جمع میکنه و مثل دفعه قبل سوزن رو خیلی سریع تو قسمت جمع شده فرو میکنه و بعد انگشتاش رو رها میکنه. اینبار هم تکون شدید و جیغ بلند نسترن... دوباره صبر میکنه تا باسنش حالت عادی پیدا کنه ولی با شروع پمپ کردن، صدای گریه نسترن تبدیل به جیغ ممتد میشه و باسنش هم مثل سنگ حسابی سفت میشه طوری که دیگه نمیتونه تزریق کنه. نسترن همونطور که دولا زیر بغل مادرشه و جیغ میکشه از شدت درد سرش رو میاره بالا و باعث میشه باسنش که تا حالا بیحرکت جلوی آقای تزریقاتی قلمبه شده بود، تکون بخوره. مادرش در حالی که میگه نسترن جان بلند نشو، بخواب... دوباره سرش رو میبره پائین و کمرش رو میگیره که تکون نخوره. آقای تزریقاتی با یک دست به بالای محل فرو رفتن سوزن ضربه میزنه و همزمان خیلی آروم پدال رو فشار میده. ضرباتش رو نسبتاً محکم میزنه طوری که صداش شنیده میشه. همش هم میگه شل کن! شل کن! درد پنادور خیلی شدید تو تمام باسن نسترن پیچیده و تقریباً نمیتونه تحمل کنه واسه همین نمیتونه باسنش رو شل نگه داره. با تموم شدن تزریق آمپول دوم آقای تزریقاتی پد الکلی رو میزاره دور سوزن و میکشه بیرون و جای تزریق رو کمی فشار میده. قبل از اینکه بره پد الکی اول رو برمیداره و محل تزریق آمپول اول رو هم نگاهی میندازه و بعد دوباره میزاره روش. نسترن همچنان داره هق هق کنان گریه میکنه. کل باسنش خیلی قرمز شده و کمی هم داغ. مادرش پاهاش رو آزاد میکنه و شورتش رو میکشه روی باسنش. این کار رو طوری انجام میده که پدهای الکلی روی باسنش جابجا نشن. بعد هم کاملاً نسترن رو آزاد میکنه که بایسته. نسترن همچنان با چشمان اشک آلود داره گریه میکنه. مادرش شلوارش رو هم درست میکنه و میگه بریم خونه. نسترن در حال گریه و در حالی که لنگ میزنه و دوتا دستش هم روی دو طرف باسنش هست به طرف در اتاق تزریقات میره. مادرش هم دنبالش میره و از آقای تزریقاتی تشکر میکنه که آمپولها رو برای نسترن تزریق کرده. در حالی که هنوز درد داره و گریه اش قطع نشده وارد سالن انتظار میشن و تمام کسانی که اونجا بودن میفهمن صدای جیغ و گریه اتاق تزریقات مال کی بوده. ولی نسترن داره به فردا فکر میکنه که 2 آمپول پنی سیسلین دیگه باید به باسنش تزریق بشه....

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

کلیپ جدید

یک کلیپ از آمپول زدن:


پسورد فایل: injection

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

یک وبلاگ آمپولی

برای اونهائی که علاقه دارن:
البته فقط آمپول زدن به آقایان داره


تینا

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

باز هم ....

تابستون بود و قرار بود با خانواده بریم مسافرت شمال. من 10 سالم بود و مامانم گفته بود باید جلوی مردهای غریبه روسری سرم کنم. از اونجایی که من همیشه یک جورایی مریض میشدم و آمپول رو باید میخوردم روزی که قرار بود بریم مسافرت هم گلوم درد گرفت و همراه تب، سرفه های شدید می کردم. مامانم وقتی حالم رو دید میخواست من رو ببره دکتر ولی بابام گفت که الان عصره دیگه دیر میشه نمیتونیم بریم جاده شب خطرناکه. مامانم میخواست مسافرت رو کنسل کنه که بابام بهش گفت زنگ بزنه به یکی از فامیلامون که دکتره بگه من مریضم شاید دارویی که میده رو تو خونه داشته باشیم و لازم نباشه بریم دکتر. مامانم هم زنگ زد به اون فامیلمون و با پرس و جو از من براش تعریف کرد که چطوریه حالم. بعدش هم رفت تو کمد داروها رو گشت و پای تلفن گفت که آمپول بتامتازون رو داریم ولی بجای پنیسیلین 633 یک چیز دیگه داریم. بعد هم اسمش رو گفت که من نفهمیدم چیه. از حرفای مامانم فهمیدم که 2 تا آمپول داده. همونطوری که وایساده بودم بغض کردم و نا خودآگاه دستم رو گذاشتم رو باسنم. ضمناً فهمیدم که بجای پنیسیلین همون آمپولی که داشتیم رو گفته خوبه! بزنین بهش! من لباس مهمونی تنم بود. یک بلوز صورتی با دامن سفید و جوراب شلواری سفید. مامانم آمپول ها رو برداشت و به بابام گفت من تینا رو می برم کلینیک آمپولاشو بزنه زود برمیگردیم. بابام گفت ببین اگه علی هست (پسر همسایمون) بده اون بزنه براش. مامانم هم زنگ زد طبقه بالا و با مامان علی صحبت کرد و گفت تینا 2 تا آمپول داره میخواستیم مزاحم علی آقا بشیم. سرنگ و آب مقطر هم داریم. بعد رو به من گفت روسری سرت کنم بریم بالا. من بغضم ترکید و گفتم نمیخوام بیام. نمیخوام آمپول بزنم... که بابام گفت پس نمیریم مسافرت! میمونیم خونه تا شما حالت خودش خوب بشه. من که خیلی دلم میخواست برم مسافرت شمال بلاخره قبول کردم و با مامانم رفتیم خونه همسایه بالائی. در زد و رفتیم تو. مامان علی بعد از خوش و بش کردن با مامانم رو به من که بغض کرده بودم گفت: چی شده تینا خانم خوشگل؟ گلو درد داری؟ عوض آمپولت رو میزنی خوب میشی. به علی میگم برات خوب بزنه که درد نیاد. بعدش هم به مامانم گفت تشریف داشته باشید علی الان میاد. مامانم هم دست من رو گرفت و روی مبل سه نفره نشستیم تا علی بیاد. علی هم بعد از چند ثانیه از اتاقش اومد و سلام عایک کرد و به مامانم گفت آمپولاشو بدین ببینم چیه؟ مامانم هم آمپولا رو بهش داد. یکیش شیشه ای بود و یکیش پودری. علی رفت یک صندلی آورد نزدیک مبلی که ما نشسته بودیم و درحالی که روی آمپولا رو میخوند گفت این که بتامتازونه... این یکی رو چرا داده؟ این یک جور پنیسیلینه که کمتر میدن. مامانم هم ماجرا رو تعریف کرد و علی هم قبول کرد. ولی گفت این خیلی غلیضه و معمولاً با 2 تا آب مقطر قاطی میکنن و نصف نصف به دو طرف میزنن. چون عضله باسن گنجایش فقط 5 میلی لیتر رو داره. ولی مامانم فقط یک آب مقطر داشت. واسه همین هم پرسید که اگه با یک آب مقطر قاطی بشه نمیشه تزریق کرد؟ علی هم گفت چرا میشه فقط دردش بیشتره. بعد در حالی که به من نگاه میکرد و لبخند هم میزد گفت ضمناً اگر تینا خانم پاشو سفت بگیره نمیشه تزریق کرد. مامانم پرسید یعنی چی میشه؟ علی گفت یعنی ممکنه مایع داخل سرنگ از کنار سوزن بزنه بیرون. مامانم به من نگاه کرد و گفت: چیکار کنیم؟ 3 تا آمپول میزنی یا 2 تا؟ من که هیچ تصوری از درد بیشتر نداشتم و در واقع فکر میکردم پنیسیلین بیشترین درد رو داره به مامانم با بغض گفتم 2 تا. اون هم به علی گفت اشکالی نداره قول میده پاشو شل نگه داره. شما با همین آب مقطر بزنین براش. علی هم گفت باشه. بعد سرنگ کوچیک رو از میز جلوی مبل برداشت و از محافظش در آورد و سوزن رو گذاشت سرش. بعد آمپول بتامتازون رو برداشت و سرش رو شکوند و در حالی که با لبخند زیر چشمی به من نگاه میکرد گفت اول این رو میزنم که کوچیکه. سوزن رو داخل آمپول گذاشت و تمامش رو کشید داخل. بعد روکش سرنگ رو گذاشت. من تمام این ها رو که میدیدم قلبم داشت تاپ تاپ میزد. بغض شدیدی کرده بودم. علی به مامانم گفت رو زمین دراز میکشه؟ یا روی مبل؟ مامانم هم گفت روی مبل. بعد من رو روی پاهاش و مبل خوابوند طوری که باسنم روی پاهاش بود. با یک دست کمر و کتفم رو گرفت و با دست دیگه دامنم رو تا روی کمرم بالا زد و جوراب شلواریم رو از دو طرف تا زیر باسنم داد پائین. من سر و پاهام روی مبل بود و فقط باسنم به حالت برجسته روی پاهای مامانم بود. مامانم شورتم رو هنوز پائین نیاورده بود ولی چون جوراب شلواری تنگی داشتم موقعی که داشت اون رو میکشید پائین، یک کمی هم از شورتم پائین آمده بود. علی صندلی خودش رو جلو کشید طوری که روی من مسلط باشه. مامانش هم روی مبل نشسته بود و داشت نگاه می کرد. من درحالی که روسری سرم بود تمام باسنم با شورت جلوی علی آماده بود. علی پنبه برداشت و با الکل طبی آغشته کرد و به مامانم گفت لطفاً آمادش کنید. منظورش این بود که شورتش رو بیارید پائین. مامانم هم با همون دستی که جورابم رو آورده بود پائین یک طرف شورتم رو پائین کشید و نگه داشت، ولی کل باسنم رو لخت نکرد فقط یک طرف رو کامل لخت کرد یک کمی هم از اون طرف. علی پنبه الکلی رو چند بار محکم روی باسنم کشید و بعد روکش سرنگ رو برداشت و در حالی که بهش نگاه می کرد هواگیری کرد. این کارش باعث شد یک کمی از مایع داخل سرنگ بپاشه بیرون. من هم که به شدت بغض کرده بودم از کنار دست مامانم میدیم. بعد علی در حالی که سرنگ آماده رو به باسنم نزدیک می کرد، گفت یک نفس عمیق بکش. بعد با دستش کمی از باسنم رو گرفت و واسه اینکه شل تر بشه چند با فشار داد و سوزن رو به آرومی داخل باسنم فرو کرد. من یکدفعه گریه ام گرفت و باسنم یه تکون خورد و کمی سفت شد. ولی بلافاصله دوباره به حالت قبلش برگشت. علی هم آروم شروع به فشار دادن پدال سرنگ کرد و تا انتها تزریق کرد. من یکنواخت گریه می کردم ولی جیغ نمیزدم. بعد پنبه رو کنار سوزن روی باسنم گذاشت و کشید بیرون و گفت تموم شد. پنبه رو روی جای آمپولم یک کمی فشار داد بعد گذاشت همون جا بمونه. مامانم هم شورتم رو تو همون حالتی که خوابیده بودم بالا آورد و بدون اینکه جوراب شلواریم رو بکشه بالا دامنم رو روی باسنم و پاهام برگردوند. من هم گریه ام قطع شد ولی جای آمپولم میسوخت. علی رفت سراغ آماده کردن آمپول بعدی. سرنگ بزرگتر رو از محافظ در آورد و سوزنش رو سرش گذاشت. بعد آب مقطر رو داخلش کشید. در همین حال مامانم من رو نشوند روی مبل و رو به مامان علی گفت ببخشید که مزاحم شدیم. تینا همین امروز مریض شد وقت نشد ببریمش درمانگاه. مامانش هم تعارف کرد و گفت تا آمپول بعدیش رو آماده کنه براتون چائی میارم. علی آب مقطر رو داخل شیشه پودر سفید رنگ ریخته بود و داشت تکون میداد. شیشه پودر آمپوله از پنیسیلین معمولی یک کمی بزرگتر بود. سوزن سرنگ رو داخل شیشه آمپول کرد و کشید داخل و روکش سوزن رو گذاشت سرش. تمام سرنگ 5 میلی کامل پر از مایع غلیظ سفید رنگ بود. مامان علی چائی رو آورد و خودش و مامانم و علی چائی خوردن و یک چیزهائی هم گفتن و خندیدن. من قلبم دوباره داشت تاپ تاپ میزد مخصوصاً این که علی گفته بود درد داره. ولی هرچی بود یک آمپول بهتر از دوتا آمپول بود. وقتی چائیشون تموم شد علی دوباره یک تکه پنبه رو الکلی کرد و به مامانم گفت لطفاً برش گردونید رو پاهاتون تا براش تزریق کنم. به من هم گفت قول دادی شل بگیری پاتو ها. یادت نره ها. آفرین! مامانم دوباره من رو برگردوند رو پاهاش و گفت تینا جان شل بگیر خودتو عزیزم. دامنم رو دوباره زد روی کمرم. با این کارش شورتم معلوم شد چون جوراب شلواریم رو دفعه قبل نکشیده بود بالا. دوباره دستش رو گذاشت روی کمرم و با دست دیگش همون طرفی که واسه آمپول اول کشیده بود پائین رو لخت کرد. علی گفت این آمپول چون زیاده بهتره به طرف دیگه تزریق بشه. مامانم هم همونطوری طرف دیگه باسنم رو لخت کرد و باسنم رو بطور کامل جلوی علی قرار گرفت تا آمپول رو بهش تزریق کنه. علی همونطوری که پنبه تو دستش بود گفت اگه میشه برعکس کنید اینطوری یک کمی سخته! دلیلش هم این بود که اون طرف باسنم که میخواست آمپول رو اونجا بزنه سمت مامانم بود واسه همین مسلط نبود. مامانم شورتم رو کشید بالا و من رو بلند کرد و برعکس کرد و دوباره همون کارها رو سریع انجام داد. این بار هم کل باسنم رو لخت کرد تا علی راحت تر آمپولم رو بزنه. وقتی شورتم رو کشید پائین پنبه روی جای آمپول قبلی رو برداشت و نگاهی به جای تزریق روی باسنم کرد و طوری که من بشنوم گفت: علی آقا این آمپولش رو هم مثل قبلی براش خوب بزنید. علی هم در حالی که پنبه رو به طرف باسنم گرفته بود گفت چشم حتماً بعد هم پنبه رو دوباره چند بار محکم روی طرف دیگه باسنم کشید و سرنگ آماده رو از روی میز برداشت. روکش سوزن رو برداشت و مثل آمپول قبلی هواگیری کرد. همونطوری که روی مبل دراز کشیده بودم و باسنم روی پاهای مامانم برجسته شده بود برای اینکه بتونم ببینم علی داره چیکار میکنه یک کمی کج شدم تا از کنار دست مامانم بتونم ببینم. اینبار فقط یکی دو قطره از سر سوزن بیرون اومد و به طرف پائین سوزن راه افتاد. علی که متوجه شده بود من دارم نگاه میکنم لبخندی زد و گفت این هم زود تموم میشه. آفرین دختر خوب. حالا صاف بخواب. مامانم هم با دستش باسنم رو که یک طرفش از روی پاهاش بلند شده بود صاف کرد و بعدش محکم پاهام رو از زیر باسنم گرفت تا تکون نخورم. علی هم مثل دفعه قبل یک کمی از عضله باسنم رو بین انگشتاش گرفت و چند بار فشار داد تا شل بشه و بعد سوزن رو روی برآمدگی ایجاد شده بین انگشتاش گذاشت و با سرعت تا انتها فرو کرد. دوباره از دردش گریه ام گرفت و باسنم هم یکدفعه منقبض شد ولی وقتی علی شروع به تزریق کرد جیغم هوا رفت. خیلی درد داشت و هر لحظه هم بیشتر میشد. من گریه ام شدید شده بود و فقط جیغ می کشیدم. دردش باعث شده بود تا خودم رو سفت کنم. علی یکدفعه بلند گفت: شل بگیر خودت رو. گفتم شلش کن... مامانم هم هی میگفت پاتو شل کن. علی سوزن رو از باسنم کشید بیرون و رو به مامانم گفت اینطوری نمیشه فقط یک میلی تزریق شد. خیلی باسنش رو سفت میکنه. من در حالی که روی پای مامانم بودم و به شدت گریه می کردم آمپول رو دیدم که هنوز تقریباً پر بود! باسنم خیلی درد میکرد. مامانم به علی گفت نگاه کنید جاش رو برجسته شده. علی هم نگاهی به جای آمپول دوم کرد و گفت: گفتم که غلیظه! تو عضله پخش نمیشه! مخصوصاً وقتی خودش رو شل نکنه. مامانم گفت: دوباره میزنید؟ علی گفت نه! لطفاً بگین پدرش یک آب مقطر دیگه از داروخانه بگیره با دو تا سرنگ جدید، دوتا میکنم براش میزنم! وااااای من داشتم می مردم. اینجوری شد 4 تا بجای 3 تا. مامانم گفت: باشه. پنبه رو گذاشت روی باسنم و یک کمی فشار داد. علی گفت فشار ندین چون از جای تزریق میزنه بیرون. هنوز جذب نشده! مامانم همونطوری شورتم رو کشید بالا و جورابم رو هم درست کرد و من رو وایسوند کنار مبل. من هنوز داشتم گریه می کردم و با دستم روی باسنم گذاشته بودم. صورتم از اشک خیس شده بود و نمی تونستم درست ببینم. مامانم زنگ زد خونمون و به بابام گفت که چیکار بکنه. بابام هم رفت دنبال آب مقطر و سرنگ. درد آمپولم کمتر شده بود و دیگه خیلی گریه نمی کردم، فقط هق هق می کردم. مامان علی بهم گفت بیا بریم تو اتاق تلویزیون نگاه کن تا بابا بیاد. من هم لنگ لنگان باهاش رفتم و تلویزیون رو برام روشن کرد و گفت بشین ببین. خودش هم با علی و مامانم تو اتاق پذیرائی بودن. حدود یک ربع بعد بابام در زد و آب مقطر و 2 تا سرنگ رو داد و رفت. مامانم من رو صدا زد که تینا جان بیا عزیزم. من دوباره با تپش قلب و اینکه میدونستم 2 تا آمپول انتظارم رو میکشه رفتم. علی گفت بهتر شدی تینا خانم؟ به نشانه تائید سرم رو تکون دادم، چون بغض کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم. کنار میز ایستاده بودم و علی جلوی من مایع داخل آمپول رو به شیشه پودر خالی برگردوند و آب مقطر جدید رو هم بهش اضافه کرد و خیلی سریع تکون داد. بعد هر دو تا سرنگ جدید رو پر کرد و گفت تا سفت نشده باید سریع تزریق کنم، ایندفعه رقیق تره درد کمتری داره. بعد به مامانم گفت خوب آمادست. فقط قبلش بذارین جای آمپولش رو ببینم چطوره. مامانم که اینبار روی مبل یک نفره نشسته بود به من گفت که برم پیشش بعد من رو طوری بغل کرد که کمی خم شده بودم و پاهام روی زمین بود ولی نیم تنه بالام تقریباً زیر بغلش بود. بعد یک کمی من رو کشید بالا طوری که پاهام از رو زمین جدا شدن و فقط نوک انگشتام رو زمین بود. با این کار باسنم کامل رو به علی بود. بعد دامنم رو با دستش بالا نگه داشت و جوراب شلواری و شورتم رو با دوتا شصتش تا زیر باسنم پائین آورد و همونجا نگه داشت. علی دولا شد و جای آمپول دوم رو نگاه کرد و با دست یک کمی فشار داد. دردم گرفت و گفتم آآآییی. علی گفت خوبه فقط ممکنه تا شب کبود بشه اگه شد براش کمپرس آب گرم کنید. بعد به مامانم گفت همینطوری براش تزریق کنم یا دوباره میخوابونیدش روی مبل؟ مامانم یک کمی مکث کرد و گفت همینجا بزنید. چون باسنم کامل رو به علی بود لازم نبود بین دو تا آمپول برعکسم کنن. میتونست تو همون حالت به هر دو طرف باسنم آمپول بزنه. من با اینکه هنوز آمپول رو نزده بود یکدفعه گریه ام گرفت. مامانم دلداریم داد که زودی تموم میشه. دیگه نمی تونستم ببینم. فقط خنک شدن سمت چپ باسنم رو بخاطر الکل احساس کردم. همون طرفی که آمپول اول رو زده بود. بعد هم سوزش فرو کردن سوزن توی عضله باسنم رو احساس کردم و نا خودآگاه پام سفت شد. مامانم دوباره گفت شل کنم ولی علی چیزی نمی گفت. فقط با اون یکی دستش 3 تا ضربه آروم روی بالای باسنم زد. باسنم خیلی درد گرفته بود و فقط صدای ضربه زدن روش رو شنیدم. گریه می کردم و کمی هم پام رو تکون میدادم که باعث شد مامانم محکم تر من رو بگیره. وقتی سوزن آمپول رو کشید بیرون من اصلاً نفهمیدم چون دردش کم نشده بود. همچنان گریه می کردم که احساس خنک شدن طرف راست باسنم باعث شد بیشتر گریه کنم. علی بدون اینکه چیزی بگه آمپول دوم رو هم تو باسنم فرو کرد. من جییییغ زدم و بلند بلند گریه می کردم. جای آمپول روی باسنم خیلی میسوخت و درد زیادی هم داشت چون مقدار آمپولش زیاد بود. علی همینطور که پدال آمپول رو فشار میداد به مامانم گفت جای آمپولاش رو نمالید. بعد پنبه رو گذاشت و سوزن رو آروم در آورد و گفت تو همین حالت یک کمی نگهش دارید تا حالش جا بیاد. باسنم همونطور کاملاً لخت در حالی که 2 تا پنبه روی قسمت های چپ و راست بالاش بود، و من هم تقریباً دولا بودم حدود یک دقیقه تو همون حالت موند. مامانم بعد از یک دقیقه بدون اینکه جای آمپولام رو بماله شورت و جورابم رو کشید بالا و دامنم رو آورد پائین و من که هق هق می کردم رو بلند کرد و وایسوند کنار خودش. پاهام کرخ شده بود. درد باسنم هنوز هم ادامه داشت ولی کمتر شده بود. علی یک نگاهی به من کرد و گفت دیگه تموم شد خانم خوشگله. گریه نکن. باشه؟ بعدش هم به مامانم گفت اگه جای تزریقاش کبود شد کمپرس آب گرم رو فراموش نکنید. مامانم هم تشکر کرد و به من گفت بریم پیش بابا. من هم در حالی که با یک دستم روی باسنم گذاشته بودم و حالم هم سرش جاش اومده بود خداحافظی کردم و رفتیم پائین. بعدش هم رفتیم مسافرت ولی تا آخرش هنوز جای آمپولام درد میکرد. کبود شدن هم که کار همیشش بود! شبش مامانم تو ویلا برام کمپرس کرد و یک کمی بهتر شد.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

چند کلیپ جدید

چند تا کلیپ جدید
البته اگر من رو متهم به کودک آزاری و مازوخیسم نمی کنید دانلود کنید!

لینک دانلود
پسورد: injection

تینا

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

داستان

این داستان رو یکی از خوانندگان وبلاگ تو قسمت نظرات نوشته بود من بدون هیچ تغییری اینجا میذارم:


سلام من مليكا هستم. الان 17 سالمه . اين خاطره مال وقتي كه من8 سالم بود. يه روز داييم مي آد خونه و مي بينه كه من بي حالمو تب دارم. داييم آدم خيلي بزرگيه. قدش 190 خيليم گندس و خيلي مهربون. منم بچه كه بودم خيلي خجالتي بودم. با داييم رفتيم دكتر. توي مطب خيلي نمي ترسيدم. داييم هي باهام بازي مي كرد. رفتيم تو اتاق. اونجايه ميز بود واسه آقاي دكتر و يه مبلو چند تا صندلي با يه تخت. نشستم روي تختو دكتر كه يه پسر خيلي جوون بود معاينم كرد. بعد هي يه چيزايي به داييم مي گفت كه من نمي فهميدم. داييم منو بغل كرد نشوند روي مبل كنار خودش. دكترم داشت نسخه مي نوشت. به داييم يواش گفتم بهش بگو آمپول نده. داييمم گفت. دكتره با خنده بهم نگاه كرد گفت كوچولو اگه آمپول نزني خوب نمي شي. بعد به داييم گفت 6 تا پنيسيلين مي نويسم براش روزي دو تارو با هم بزنه. الانم بريد تزريقات. من از ترس خشكم زده بود. داييم گفت نمي شه نوبت اولو شما همينجا براش بزنيد. دكتر گفت بزار ببينم آخرين بار كي پنيسلين زده. عموم گفت ماه پيش. دكتر گفت باشه همين جا مي زنم. دوباره شروع كرد چيز نوشتن. من به داييم گفتم. مگه قول ندادي بگي آمپول نده. داييمم گفت ديدي كه دكتر گفت خوب نمي شي. خيلي ترسيده بودم. به داييم گفتم مي شه گريه كنم. گفت ؟آره اماگريه نداره. چند ثاني بيشتر نيس. دردت اومد رسيديم خونه منو بزن. دكتر نوشتنو تموم كرد بلند شدو رفت سراق يه قفسهو پشتش به ما بود. منم شروع كردم آروم آروم گريه كردن.آخه از آقاي دكتر خجالت مي كشيدم.داييم گفت مليكا دوس داري بعدش بريم اون اسباب بازي فروشي هر چيام دوست داشتي بخريم. من باز گريه مي كردم. هي داييم مسخره بازي در مي اورد. دكتره روشو طرف داييم كرد گفت بخوابونيدش رو تخت. داييمم به من گفت رو تخت بزنه برات. گفتم نه.منظورم اين بود كه اصلا نزنه. بعد داييم گفت رو پاي من براش بزنيد. منو همونطور كه گريه مي كردم زير بغلمو گرفتو دمرو خوابوند روي پاهاش. انقدر داييم بزرگه كه حس مي كردم خيلي بالام. بعد شلوارمو كشيد پايين تا دم رونم بعدم شرتمو از دو طرف كشيد پايين . تي شرتمم داد بالا. من هي بر مي گشتم بهش بگم دايي نزن .اونم گفت اگه تكون نخوريو خودتو شل كني اصلا دردت نمي آد. بعد دكتره با يه ظرف كه توش آمپولاو پنبه بود اومد يه صندليرو با پاش كشوند روبه روي مبلو نشست. بعد پنبه رو برداشت. به داييم گفت محكم نگهش داريد. داييمم با يه دستش كمرمو با يه دست ديگشم پاهامو محكم نگه داشت. ديگه گريم بيشتر شد. دكتر پنبه رو مي ماليد روي پاي چپم. هيمي گفت مليكا خانم پاتو شل كت. اينطوري دردت مي آد.بعد آمپولو برداشت فرو كرد. منم آروم گريه مي كرم. ديگه راه فراري نبود. چند بار تا 10 شمردم اما تموم نشده بود يهو دردش خيلي بيشتر شدو منم گريه مي كردم. بعد سوزنو كشيد بيرون. پنبه ماليد روش. مي دونستم يكي ديگم هست. دكتر پنبه رو بلا فاصله برداشت ماليد اون طرف. داييم گفت نمي شه يكم صبر كنيد آروم شه . گفت نه پني سيلينه خراب مي شه. بعد محكم فو كرد. منم دست خودم نبود پام سفته سفت شده بود هي به خودم مي گفتم الان تموم مي شه كه دكتره خيلي زود آمپولو در آورد گفت .تا خودشو شل نكنه نمي زنم. منم خيلي حرصم گرفته بود كه آمپولو نزده. پشتم از درد بي حس شده بود. كلي تلاش مو با گريه گفتم بزنيدودوباره زد. ديگه جيكم در نيومد. ولي اين يكي خيلي دردش بيشتر بود. انگار روي زخم آمپول مي زد.آخراش باز گريه مي كردمو مي گفتم تموم شد؟ بلا خره تموم شدو دكترم بي خيال رفت سر كارش. داييمم بعد چند دقيقه لباسامو جمعو جور كرد بغلم كرد گفت از آقاي دكتر خدافظي كن. از درد نمي تونستم چيزي بگم .به سختي باي باي كردم . اونم حواسش نبودو اومديم بيرون اتاق. همه ي بچه هاي مطب داشتن منو نگاه مي كردن

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

دیدنی

کلوزآپ از آمپول زدن به کپل یه پسر بچه


لینک دانلود

پسورد: injection

تینا

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

ترس از آمپول

ببخشید چند وقت نبودم

دوتا کلیپ پشت سر هم از آمپول زدن دوتا دختر جوان که خیلی هم وحشت زده هستند. مخصوصاً نفر دوم.

لینک دانلود

لینک دانلود تصحیح شد

پسورد: injection

تینا

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

کلیپ

سه تا کلیپ آمپول زدن

لینک دانلود

پسورد: injection

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

آمپول زدن به کَپَل

ماجرایی که میخوام تعریف کنم وقتی 8 ساله بودم اتفاق افتاد ولی اینقدر برام ترسناک بوده که همین الان هم کاملاً یادم هستش. دلیلش اینه که من همینطوریش هم از آمپول میترسیدم چه برسه به اینکه چند تا آمپول با هم بزنم. یادم نیست که چی شده بود فقط شب قبلش تب داشتم و با این حال فرداش رفتم مدرسه. تو مدرسه که بودم حالم خیلی بد شده بود و معلممون من رو برد دفتر مدرسه و با خونمون تماس گرفتن و مامانم اومد دنبالم که ببره من رو دکتر. خلاصه با همون لباس مدرسه رفتیم دکتری که همیشه وقتی مریض میشدم می بردنم پیش اون. این دکتر همون کسی بود که دست به آمپول دادنش خیلی خوب بود و بیشتر آمپولهای دوران بچگی رو اون برام تجویز کرده بود. اصولاً فرقی نداشت چه مریضی داشته باشی، بلاخره یه آمپولی بود که اگه میزدی خوب میشدی! من خیلی بدم میومد ازش ولی مامانم اعتقاد عجیبی بهش داشت و میگفت خیلی دکتر خوبیه! اون روز اینقدر حالم خراب بود که اصلاً قدرت اون رو نداشتم که بخوام با مامانم مقابله کنم. وقتی رسیدیم کسی اونجا نبود و مامانم من رو پیش دکتر برد. اون هم من رو معاینه کرد و گفت که گلوم به شدت چرک کرده. نسخه رو نوشت و داد به مامانم و گفت داروهاش رو بگیرید و بیاریدش همینجا تا آمپولاش رو براش تزریق کنم چون باید تحت نظر پزشک تزریق بشه. این رو که گفت رنگم پرید چون اولاً فهمیدم آمپول داده دوباره و دوماً فهمیدم که بیشتر از یکی داده! خلاصه با بغض دست مامانم رو گرفتم و رفتیم داروخانه تا داروها رو بگیریم. من چون قدم کوتاه بود نمیتونستم ببینم چندتا آمپول داده وقتی دارو ها رو گرفت پرسیدم چندتا آمپوله؟ مامانم گفت چیزی نیستش نترس کم داده. دوباره برگشتیم پیش دکتر ولی دوتا مریض تو نوبت بودند. دکتر هم تو اتاقش داشت یک مریض دیگه رو معاینه می کرد. مطب دکتر یک قسمتی هم برای تزریقات داشت که منشی اگه لازم بود آمپول هم میزد. مریض که از اتاق دکتر اومد بیرون دکتر ما رو از لای در دید و امد بیرون و به منشی گفت داروهاشون رو بگیرید و سرنگ ها رو آماده کنید تا من بیام. منشی دارو ها رو گرفت و آمپول ها و سرنگ ها رو روی میزش چید و پرسید آقای دکتر هر 6 تا رو آماده کنم؟ دکتر گفت بله! من چشمام سیاهی رفت... 6 تا آمپول با هم؟؟؟؟؟ تا اون موقع بیشترین تعداد آمپولی که تو یک نوبت زده بودن بهم 2 تا بود. همونجا بغضم ترکید و شروع کردم به گریه! تصورش رو هم نمیتونستم بکنم که چطوری باید 6 تا آمپول رو تحمل کنم! مامانم شروع کرد به دلداری دادن بهم که عوضش حالت خوب میشه! ترس نداره زودی تموم میشه! میگم آروم بزنه! میگم جاش رو بیحس کنه و از این حرف ها. حالم خیلی خراب بود وگرنه مطمئن بودم فرار میکردم. قبلاً پیش اومده بود که فرار کنم! یکبار اولین بار که بابام فکر میکرد بزرگ شدم و بجای اینکه من رو دمرو بزاره روی زانوش، رو تخت خوابیده بودم، تا حواسش پرت شد اومدم پائین و فرار کردم تو راهروی کلینیک! بابام هم دوید دنبالم و گرفتم! فهمید که من هنوز بزرگ نشدم واسه همین تا چند سال بعدش هم من رو میخوابوند روی زانوش واسه آمپول زدن. خلاصه منشی شروع کرد به آماده کردن سرنگ ها. سه تا پنیسیلین بود و سه تاش هم چیزهای دیگه که نمیدونم چی بودن. آب مقطر رو با سرنگ میکشید و توی شیشه آمپول خالی میکرد و تکون میداد تا مخلوط بشه. اول سه تا پنیسیلین رو با آب قاطی کرد و توی سرنگ پر کرد. یکیشون رو با 2 تا آب مقطر قاطی کرد و تو سرنگ بزرگتری کشید. 3 تا آمپول دیگه رو هم آماده کرد، 3 تاشون مایع بودن و تو سرنگهای کوچیک کشید و روکش سوزن همشون رو هم گذاشت و کنار هم چید. دکتر که کارش با مریض دومی تموم شد منشی پرسید آقای دکتر من تزریق کنم یا خودتون میاین؟ دکتر گفت الان میام! من قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن! با اینکه گریم قطع شده بود باز شروع کردم به گریه کردن. دکتر اومد و از مامانم پرسید: به پنیسیلین حساسیت نداره که؟ مامانم گفت نه ولی شما تست کنید. دکتر هم نگاهی به من انداخت و گفت: ااااا گریه نداره که. تو که خیلی شجاع به نظر میومدی! بعد رفت و یکی از پنیسیلین ها آورد و گفت اول روی دستت یه کوچولو میزنم بعد اگه حساسیت نداشتی به پات. مامانم آستینم رو زد بالا و دکتر هم روکش سوزن رو برداشت و دستم رو گرفت و اون رو به پوستم نزدیک کرد. من گریه ام شدید شد و دستم رو کشیدم. دکتر گفت: اااا اینکه درد نداره بابا! این رو با حالت خنده و مهربون گفت که من از ترسم کم بشه. خلاصه تست رو زد و گفت چند دقیقه صبر کنید. بعد رفت تو اتاقش که مریض بعدی رو ببینه. من هم همونطوری که گریه میکردم رو صندلی نشسته بودم و داشتم غصه میخوردم که چه جوری 6 تا آمپول رو تحمل کنم؟ مامانم هم نوازشم میکرد و دلداریم میداد. چند دقیقه بعد مریض آخری هم اومد بیرون و دکتر هم پشت سرشون خارج شد و اومد سمت ما. قلبم دوباره شروع کرد به تپیدن. اومد و گفت هنوز باید صبر کنید تا تست جواب بده. منشی گفت آقای دکتر میخواین من 3 تا معمولی ها رو تزریق کنم بعد شما جای تست رو بینید؟ چون تو این مدت 2 تا مریض دیگه هم اومده بودن دکتر گفت پس من یک مریض دیگه میبینم بعد میام و رو به مامانم گفت: میتونید ببریدش تو اتاق تزریقات که خانم پرستار معمولی ها رو براش تزریق کنه، بعد من آنتی بیوتیک ها رو براش میزنم. مامانم هم دستم رو گرفت و من رو برد تو اتاق تزریقات. خانمه هم هر 6 تا سرنگ آماده رو با خودش آورد و روی میز توی اتاق گذاشت، بعد هم ظرف فلزی که داخلش پنبه الکلی بود رو از کشوی میز آورد بیرون. یک تکه پنبه کند و سرنگ های معمولی رو برداشت و به مامانم گفت: آمادش کنید که براش تزریق کنم. من گریه ام بلندتر شده بود. مامانم تشخیص داد که من رو باید دمرو روی زانوش بخوابونه. واسه همین خودش روی تخت نشست و مانتوی مدرسه من رو در آورد و شلوارم رو شل کرد و من رو با لبخند روی زانوش دولا کرد و یک کمی بالا کشید طوری که باسنم کاملاً رو به بالا باشه. واسه همین پاهام رو زمین نبودن دیگه. بعدش هم شلوار و شورتم رو از دو طرف تا نصف کشید پائین. خانمه هم سرنگ ها رو آورد و روی تخت کنار مامانم گذاشت. مامانم پرسید اینها چی هستن؟ خانمه گفت یکیش مال رفع حالت استفراغه، یکیش مال بدن درده و یکی هم ویتامینه. بعدش پنبه الکلی رو روی بالای باسنم کشید. با این کار من خودم رو سفت گرفتم. خانمه گفت پاتو شل کن. بعد با دست جایی رو که میخواست تزریق کنه فشار داد تا شل تر بشه و دوباره پنبه کشید. بعد سرنگ اول رو برداشت و روکش سوزنش رو گذاشت کنار و هوای سرنگ رو گرفت. بعد با دستش باسنم رو گرفت و جمع کرد تا توده عضلانی بوجود بیاد. چون لاغر بودم و باسن کوچیکی داشتم همیشه موقع آمپول زدن این کار رو میکردن که واسه تزریق یک مقداری عضله بوجود بیاد. بعد بدون هیچ مکثی سوزن رو تو باسنم فرو کرد. من گریم زیاد شد. فکر کنم همه صدای من رو میشنیدن توی مطب. چون مقدارش کم بود زود تموم شد و کشید بیرون. جاش رو با همون پنبه مالید و سرنگ دوم رو برداشت. اینبار سمت مخالف رو الکل زد و سوزن رو تو عضله ی باسنم فرو کرد و خیلی سریع کشید بیرون. گریه ی من بیشتر شده بود. سرنگ سوم رو آماده ی تزریق کرد. دوباره پنبه رو همون جایی که آمپول اول رو زده بود کشید و گفت این آخریشه. مامانم هم گفت این هم زود تموم میشه خیلی کوچیکه. ولی من دیگه دست خودم نبود و باسنم رو سفت گرفته بودم. خانمه با دست چند تا ضربه روی باسنم زد و گفت شل کن! سفت بگیری دردت میادا! مامانم هم سعی کرد حواسم رو پرت کنه تا خودم رو سفت نگیرم. به هرحال کمی که عضله ی باسنم شل شد آمپول سوم رو هم فرو کرد و با سرعت تزریق کرد و کشید بیرون. پنبه رو جای آمپول سوم گذاشت و فشار داد. بعد به مامانم گفت الان دکتر میاد براش آنتی بیوتیک ها رو تزریق میکنه. بعدش هم رفت بیرون. مامانم موقتی شورتم رو کشید بالا و از روی شورت جای آمپول ها رو ماساژ میداد. من هم هنوز گریه میکردم ولی کم تر. کمی که گذشت دکتر اومد داخل اتاق تزریقات و گفت: اااا... خیلی گریه میکنی ها! صدات تا توی اتاق من هم میومد! تو که شجاع تر از این حرفها به نظر میومدی! این ها رو با خنده میگفت. مامانم هم خندید ولی من اصلاً تو شرایطی نبودم که بخندم! بعد به مامانم گفت: چرا روی تخت نخوابوندینش؟ مامانم گفت: آقای دکتر، تینا اینجوری راحت تره! حتماً مامانم روش نشده به دکتر بگه ممکنه فرار کنه! بعد دکتر گفت تینا خانوم دستت رو ببینم. مامانم شلوارم رو کشید بالاتر و من رو نشوند روی تخت و من هم در حالی که اشکم روی صورتم رو خیس کرده بود و هنوز هم هق هق میکردم دستم رو نشونش دادم. بعد به مامانم گفت حساسیتی نداره دوباره همونطوری بخوابونیدش. من دوباره گریه ام بلند تر شد. دکتر گفت: اااا... هنوز که نزدم گریه میکنی! مامانم من رو دوباره روی زانوش برگردوند و اینبار تمام باسنم رو لخت کرد. دکتر اومد و آمپول اول رو برداشت. گفت اول این دو تا کوچیکتر ها رو میزنم برات. بعد گفت خودت رو سفت نگیر تا دردت نگیره، تازه سوزن آمپول هم ممکنه بشکنه ها! یک کمی من رو ترسوند تا خودم رو سفت نکنم، ولی فکر کنم اصلاً دست خودم نبود. بعد پنبه جدید رو کشید روی باسنم و گفت نفس عمیق بکش. بعد با دست باسنم رو گرفت و سوزن رو فرو کرد. مثل همیشه گریه ام زیاد شد. ولی وقتی شروع کرد به تزریق جیغم در اومد. خیلی در داشت. گریه ام شدید شد. مامانم پرسید این ها رو باید آروم تزریق کرد. دکتر در همون حالی که داشت کارش رو میکرد گفت: چون غلیظه باید آروم تزریق بشه وگرنه خیلی دردناک میشه. بعد هم پنبه رو گذاشت کنار سوزن و کشید بیرون. کمی جاش رو مالید و بعدی رو برداشت. یک پنبه دیگه آورد و مالید سمت دیگه باسنم. من ناخودآگاه سفت گرفته بودم خودم رو و هق هق گریه میکردم. دکتر گفت: ااااا.... باز که سفت کردی. بعد به مامانم گفت: خیلی کَپَلش رو سفت میکنه. مامانم گفت آخه خیلی از آمپول میترسه. بعد جایی که میخواست آمپول بزنه رو با انگشت فشار داد تا عضله ش شل بشه. بعد دوباره با انگشتاش توده عضلانی درست کرد و آمپول پنجم رو فرو کرد. این هم مثل قبلی جیغم رو در آورد. دیگه رمقی برای گریه کردن هم نداشتم. مامانم محکم کمر و پاهام رو نگه داشته بود که تکون نخورم. تزریق پنجمی که تموم شد نوبت آمپول بزرگه رسید. دکتر گفت یک کمی استراحت کنید تا من یه مریض ببنیم برگردم. بعد رفتش بیرون. مامانم دوباره شورتم رو کشید بالا. در همین حال یک خانمی با دخترش اومدن تو اتاق و پشت سرشون خانم پرستار هم اومد تو و گفت تا آقای دکتر بیان من آمپول دختر ایشون رو تزریق کنم. مامانم هم شلوارم رو کشید بالا و من رو گذاشت روی زمین. اصلاً نمی تونستم راه برم. خیلی پاهام گرفته بود و باسنم بدتر. خلاصه لنگ لنگ رفتم روی یک صندلی که اونجا بود نشستم. خانمه هم دخترش رو خوابوند روی تخت و آمپولش رو داد به پرستار تا آماده کنه. آمپول کوچیکی بود پرستار خیلی سریع سرنگ رو آماده کرد و رفت سراغ دختر بچه. فکر میکنم دختر کوچیکی بود حدود 7 سال ولی مامانش بر خلاف مامان من اون رو روی زانو دمرو نکرد. با اینکه تخت تزریقات پرده نداشت ولی من نمیتونستم خوب ببینم چون مامانش شلوار و شورتش رو نکشیده بود پائین. خانم پرستار وقتی رفت بالای سرش خودش شلوار و شورت دختره رو کشید پائین که چون دقیقاً جلوش وایساده بود نمیتونستم ببینم. خلاصه وقتی پنبه میمالید دختره کمی بغض کرده بود و وقتی آمپول رو زد اولش با بغض ااووووی ااوووووی کرد بعدش هم یک کمی گریه کرد ولی خیلی زود قطع شد. وقتی خانم پرستار رفت کنار من دیدم که شلوار و شورتش تا وسط باسنش پائینه البته از یک طرف، و پنبه هم روی باسنشه. البته مامانش سریع شورت و شلوارش رو کشید بالا و دخترش رو از روی تخت بلند کرد و نشوند روی صندلی تا حالش کمی جا بیاد. مامانم یواش به من گفت دیدی گریه نکرد؟ از تو هم کوچیکتره ها! بعدش هم مادرش دستش رو گرفت و رفتن بیرون. چند دقیقه بعد دکتر اومد داخل و از من پرسید: حالت سر جاش اومد؟ آخریش رو بزنی دیگه تمومه. عوض برات 3 روز مرخصی نوشتم که نری مدرسه! بعد مامانم دوباره من رو برد نزدیک تخت و گفت: میخوای مثل اون دختره بخوابی روی تخت؟ من هم سرم رو تکون دادم و مامانم من رو روی تخت خوابوند و شلوارم رو شل کرد و گفت: آفرین! گریه نکن این دفعه! فکر کنم از گریه کردن من دیگه خجالت میکشید! بعد شلوارم و شورتم رو دوباره کشید پائین و کنارم ایستاد. آقای دکتر هم با پنبه اومد و روی باسنم کشید. خیلی خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم! وقتی باسنم رو گرفت و گفت نفس عمیق بکش، دوباره بغضم ترکید! سوزن رو فرو کرد. وقتی شروع به تزریق کرد ناخودآگاه پام رو تکون دادم که دکتر گفت: ااااا..... پاتو تکون نده! مامانم هم سریع پاهامو از زانو محکم گرفت. من دوباره جیغم رفت هوا. باز دکتر از مامانم پرسید: همیشه موقع تزریق اینطوریه؟ همیشه کَپَلش رو اینقدر سفت میگیره؟ دکتر بجای باسن میگفت کَپَل. مامانم هم گفت بله همیشه. این آمپول آخری خیلی زیاد بود و حسابی خدمتم رسید. دکتر همونطوری که داشت تزریق میکرد هی میگفت شل کن! وقتی تموم شد پنبه رو دور سوزن گذاشت و کشید بیرون و گفت تموم شد. بعدش به مامانم گفت شب براش کمپرس آب گرم کنید. مامانم هم شورت و شلوارم رو کشید بالا و از دکتر تشکر کرد. من هنوز هم داشتم هق هق میکردم. خلاصه با زحمت رفتیم خونه و شب هم مامانم برام جای آمپول ها رو با آب گرم کمپرس کرد. دو سه روز بعد جای آمپول ها روی باسنم حسابی کبود شده بود. مامانم هم از اون به بعد تا چند سال فهمید که موقع آمپول زدن من رو نباید بخوابونه روی تخت!

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

عکس و کلیپ

چند تا عکس از آمپول زدن. البته الکیه واقعی نیستن.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

عکس

چند تا عکس.... بعضیهاش قدیمیه...
سری اول: آمپول زدن به دختر بچه 5 ساله


سری دوم:


۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه

داستانهای قبلی

آمپول زدن دمرو

چند روز پیش یک اتفاق استثنائی برام افتاد که همیشه در حسرتش بودم. من یک دختر خاله بزرگ دارم که ازدواج کرده و یک دختر داره. اسمش آرزو ه و ٨ سالشه. خونشون هم دوتا کوچه با ما فرق داره و عملاً همسایه هستیم. این چند روز گویا آرزو گلو درد کرده بوده و دکتر هم براش یک پنیسیلین داده بوده و مقداری قرص و داروی دیگه. آرزو خیلی از آمپول میترسه واسه همین زیر بار زدنش نمی رفته تا اینکه بلاخره بخاطر وخیم تر شدن مریضیش مجبور میشه قبول کنه. اتفاق خوبی که میوفته این بود که مامانش بخاطر فوت اقوام شوهرش میخواست بره کرج و زنگ زد به من که من آرزو رو ببرم آمپولش رو بزنه! وووووااااااااااااییییییییی اصلاً فکرش رو هم نمیکردم چنین فرصتی گیرم بیاد! از همون اول برنامم این بود که روی صندلی اتاق تزریقات بشینم و دمرو بخوابونمش روی زانوم و باسنش رو آماده کنم برای تزریق آمپول. روز پنجشنبه از ظهر اومده بود خونه ما و نزدیک غروب که شد با هم رفتیم به سمت درمانگاه. راستی آرزو خیلی وقت بود پنی سیلین نزده بود و مامانش هم این موضوع رو بهم گفته بود. رسیدیم درمانگاه و رفتیم قسمت تزریقات. هنوز هم وقتی وارد اتاق تزریقات میشم قلبم تاپ تاپ میزنه، حتی اگه خودم هم نخوام آمپول بزنم. برخلاف خیلی از دوستانی که اینجا کامنت مینویسن من اصلاً از درد آمپول خوشم نمیاد، اصلاً از آمپول زدن هم خوشم نمیاد! من فقط از دیدنش خوشم میاد. خلاصه سرنگ و آمپول و آب مقطر رو دادم به آقای تزریقاتی و یادآوری کردم که چند وقته نزده. اون هم آمپول رو آماده کرد و روکش سوزن رو گذاشت و داد دست من و گفت برین اتاق دکتر براش تست کنه بعد بیاین اینجا. وای عجب آمپولی هم بود دیدنش هم ترسناک بود چه برسه به زدنش! یک سرنگ ۵ میل که از یک مایع سفید پرشده رو تصور کنید! بیچاره آرزو بغض کرده بود ولی چیزی نمیگفت. رفتیم پیش دکتر و دکتر روی دستش تست کرد. تستش هم درد داره. آرزو آی آی میکرد همراه با بغض. دکتر گفت بشینین ١٠ دقیقه بعد بیاین ببینم حساسیت داره یا نه. رفتیم نشستیم آرزو هم کنارم نشست. دیدم بغض کرده ازش پرسیدم خاله از آمپول میترسی مگه؟! با بغض سرش رو به علامت تائید تکون داد. گفتم ترس نداره که. اگه خودت رو شل بگیری اصلاً نمی فهمی که زده. هیچی نگفت! بعد از مدتی با همون حالت بغض آلودش گفت: میگی یواش بزنه؟ دلم براش سوخت، یاد خودم افتادم وقتی بچه بودم. گفتم باشه حتماً میگم یواش بزنه. بعد هم گفتم: میخوای تو بغل من برات بزنه؟ سرش رو تکون داد. بعد از ١٠ دقیقه دوباره رفتیم اتاق دکتر و دکتر گفت مشکلی نداره ببرینش اتاق تزریقات. من هم دست آرزو رو گرفتم و بردم تو اتاق تزریقات. آقای آمپولزن مشغول آمپول زدن به کسی بود البته پشت پرده. وقتی کارش تموم شد اومد بیرون گفت: مشکلی نداشت؟ گفتم نه. گفت پس آمادش کنید براش تزریق کنم. از قیافه آرزو معلوم بود که خیلی اضطراب داره! من هم نشستم روی صندلی و به آرزو گفتم عزیزم بیا روی زانوی خاله! شلوارش رو هم شل کردم و دمرو خوابوندمش روی زانوم، طوری که باسنش رو به بالا باشه. البته نوک پاهاش رو زمین بود. آقای آمپولزن هم با پنبه الکلی و سرنگ اومد. من گفتم لطفاً براش یواش بزنید که دردش نیاد. یکجوری گفتم که آرزو بفهمه. آقاهه هم گفت حتماً . آرزو سرش پائین بود ولی از صداهای خفیفی که ازش در میومد معلوم بود آماده گریه کردنه. من شلوارش رو تا زیر باسنش کشیدم پائین و شورتش رو هم از دو طرف تا وسط آوردم طوری که قسمت بالای باسنش که برای تزریق استفاده میشه کاملاً از دو طرف لخت شد. آمپولزنه هم پنبه الکلی رو قسمت سمت چپ و بالای باسنش خیلی محکم کشید. اینقدر محکم میکشید که باسن آرزو کاملاً تکون میخورد. بعد روکش سوزن رو برداشت و به آرزو گفت یک نفس عمیق بکش. هنوز حرفش تموم نشده بود که با دست دیگش قسمتی از باسن آرزو که میخواست آمپول رو اونجا بزنه رو جمع کرد تا توده عضلانی بوجود بیاد و با دست دیگه سوزن سرنگ رو گذاشت روی اون قسمت و فشار داد. نوک سوزن بعد از چند لحظه کوتاه که پوست باسنش رو میکشید، یکدفعه رفت تو. آرزو تکون شدیدی خورد و شروع کرد به جیغ کشیدن! خودش رو هم کاملاً سفت کرد. آمپولزنه صبر کرد تا تکون آرزو تموم بشه و بعد همینطور که پدال سرنگ رو فشار میداد میگفت شل کن خودتو الان تموم میشه! آرزو وسط جیغ و گریه هاش سرش رو هم میاورد بالا و من مجبور شدم دستم رو بزارم روی کمرش تا بلند نشه. خیلی صحنه دیدنی بود برام. مخصوصاً لحظه فرو رفتن سوزن. جیغ آرزو تمام کلینیک رو برداشته بود! دوتا خانم با یک دختر ١٠ ١٢ ساله هم وارد تزریقات شدن که با این صجنه روبرو شدن! مخصوصاً اینکه من طوری نشسته بودم که باسن آرزو روبروی در ورودی بود و دختر بچه ای که همراهشون بود فکر کنم با دیدن صحنه آمپول زدن فجیع آرزو، زهره ترک شد! بلاخره تمام مایع تزریق شد و آمپولزنه پنبه رو گذاشت کنار سوزن و اون رو کشید بیرون. بعد با پنبه فشار محکمی روی باسن آرزو داد و رفت به کار اون خانم ها برسه. من هم با همون پنبه یک کمی جای آمپولش رو مالیدم. ضمن اینکه فهمیدم اون خانم ها اومدن آمپول اون دختر بچه رو بزنن! حالا چرا دسته جمعی اومده بودن نمیدونم! دختره رفت پشت پرده و اونها هم باهاش رفتن و بالا سرش ایستادن و آقاهه هم با آمپول آماده رفت پشت پرده و براش زد. ولی دختره جیکش هم در نیومد! بعدش هم لباس آرزو رو درست کردم و آوردمش خونه! تو راه هم براش آبمیوه خریدم و وقتی هم رسیدیم خونه جلوی مامانم کلی ازش تعریف کردم که نمیدونید چقدر شجاعه!!!! شب که مامان خودش هم اومد همون حرفا رو زدم! امیدوارم بازم از این فرصت ها نصیبم بشه!


تزریقاتی شدم

هفته پیش با یکی از دوستام قرار گذاشتم که بهش آمپول بزنم. قبول کرده بود که من براش آمپول بزنم اون هم برای بار اول! خیلی سخته آمپول زدن! مثل وقتی که آدم میره تزریقاتی، با مانتو و شلوار دراز کشید رو تخت و شلوارش رو هم شل کرد. من هم شلوارش و شورتش رو کشیدم پائین تا وسط از هر دو طرف برای اینکه بیشتر مسلط باشم. پنبه الکلی رو روی قسمت بیرونی بالای باسنش مالیدم و سرنگ رو هم که قبلاً پر کرده بودم آوردم و روکش سوزن رو برداشتم. آمپولش ویتامین بود و خیلی هم مقدارش کم بود. دوستم که روی تخت دراز کشیده بود برگشته بود و میتونست ببینه آمپول زدن من رو. دستم میلرزید! دوستم با نگرانی گفت تینا بلدی؟؟ وااااااااااااای داشتم میمردم! سوزن رو روی باسنش گذاشتم و آروم فشار دادم ولی نمی رفت داخل! آخه خیلی آروم فشار میدادم و دلم نمیومد محکم فشار بدم. دوستم دردش گرفته بود اوی اوی میکرد آخه وقتی سوزن روی پوست فشار داشته باشه درد داره ولی اگر فرو میرفت دردش خیلی کمتر میشد. بلاخره خودم رو جمع کردم و روی دستم مسلط شدم. با یک دست پوست باسنش رو کشیده نگه داشتم و با اون یکی سوزن رو وارد باسنش کردم. تا نصفه که فرو رفت دستم رو ول کردم و پدال سرنگ رو یک کمی بالا کشیدم که سوزن به رگ برخورد نکرده باشه. بعد آروم فشار دادم. دوستم آروم آی آی میکرد! وقتی تموم شد سرنگ رو کشیدم بیرون و با پنبه جاش رو مالیدم. این سوزن های ایرانی خیلی کلفت هستن جای آمپولش یک قطره خون اومده بود بیرون. دوستم شورت و شلوارش رو کشید بالا و درحالی که از قیافش مشخص بود دردش اومده گفت مرسی! دستش از روی شلوار روی جای آمپولش بود و میمالید. فکر کنم خیلی افتضاح زده بودم. امیدوارم سرم در نیاره!



تزریق آمپول به پا

امروز صحنه ی زیبائی از تزریق آمپول به یک دختر بچه رو دیدم. دقیقاً همونطوری که دوست داشتم بود. دختر بچه حدود 5 ساله که با مادرش اومده بود برای تزریق آمپول. قبل از اینکه نوبتشون بشه دختره از مامانش پرسید که آمپولش رو به دستش میزنن؟ مامانش هم گفت که نه عزیزم به پات میزنه. فکر میکنم دختره تاحالا آمپول به باسنش نزده بودن یا اگه زده بودن اونقدر کوچیک بوده که یادش نمیومده. بیچاره فکر کرد به کف پاش میزنن از نگاهی که به پای خودش کرد معلوم بود. مامانش آمپول و سرنگ و آب مقطر رو داد به آمپول زن و بدون اینکه پشت پرده تزریقات برن روی صندلی انتظار نشست و دختره رو روی پای خودش خوابوند طوری که باسن دختره جلوش باشه. دختره هیچی نمیگفت حتی بغض هم نکرده بود برام خیلی جالب بود. آمپولزنه سرنگ رو آماده کرد و اومد طرف خانمه با پنبه الکلی. مامان دختره هم دامن دختره رو کشید پائین تا زیر باسنش و بعد شرتش رو از دو طرف تا نصف داد پائین طوری که آمپولزنه به هر طرفی که میخواست میتونست تزریق کنه. دختره از اینکه باسنش رو لخت کرده بودن تعجب کرده بود کاملاً مشخص بود حتی سرش رو آورد بالا به مامانش یک حرفی زد که من نفهمیدم چی گفت. آمپولزنه پنبه الکلی رو روی محل تزریق چند بار کشید و گفت به به چه دختر شجاعی! بعد هم روکش سوزن رو در آورد و سرش رو روی باسن دختره گذاشت و با یک فشار تا نزدیک انتها فرو کرد. دختره یک دفعه باسنش رو سفت کرد و تکون شدیدی خورد. بعدش هم شروع کرد به گریه. آمپولزنه بعد از اینکه واکنش اولیه از بین رفت شروع کرد به فشار دادن پدال سرنگ و مایع داخل سرنگ رو به باسن دختره تزریق کرد. چون دختره خودش رو سفت کرده بود با اون یکی دستش موقع تزریق چند تا ضربه آروم هم به باسنش زد تا خودش رو شل کنه. بعد که تموم شد گفت آفرین! و سوزن رو کشید بیرون و پنبه رو گذاشت روی جاش. دختره همچنان گریه میکرد. مامانش از آمپولزنه تشکر کرد و بعد پنبه رو روی باسن دختره دو سه ثانیه نگه داشت و بعد شورت و دامنش رو کشید بالا. بعدش هم دست دخترش رو گرفت و رفتن بیرون ولی دختره گریه اش تموم نشده بود. فکر کنم معنی زدن آمپول به پا رو فهمیده بود.

آمپول دردناک

دیشب رفتم کلینیک که آمپول بزنم. یک آنتی بیوتیک به نام "سفتریاکسون" که چرک خشک کن هستش. پودرش رو با 2 تا آب مقطر قاطی می کنن و حجمش زیاد میشه. روش تزریقش هم بصورت عمیق در عضله و یا تزریق 5 دقیقه ای داخل رگ هستش. از شانس من دکتر برای من تزریق عضلانی نوشته بود. خودش هم گفت که دردش زیاده! وقتی تو کلینیک نوبتم شد خانم آمپول زن سرنگ رو آماده کرد و بهم گفت که برم دراز بکشم. 50 میلی پر از یک مایع لیموئی رنگ شفاف بود. خیلی وحشتناک بود. رو تخت دراز کشیدم و مانتو رو بالا زدم و شلوارم رو شل کردم. بعدش با دست یک مقداری شلوار و شورتم رو آوردم پائین که گوشه باسنم معلوم بشه. خانمه اومد و یک مقدار دیگه کشید پائینتر و بهم گقت که با دست گوشه شلوارم رو نگه دارم. خنکی الکل رو که حس کردم سعی کردم خودم رو شل کنم تا کمتر دردم بگیره. خانمه سوزن رو فرو کرد و شروع کرد به فشار دادن. وااااییییی خیلی درد داشت اولش تحمل کردم ولی وسطاش دیگه صدام در اومد و با صدای بلند می گفتم آآآیییییییییی. وقتی تموم شد بهم گفت چند دقیقه تکون نخورم و جای آمپولم رو بمالم. احساس می کردم کل پام کرخ شده. وقتی بلند شدم دیدم واقعاً کرخ شده و نمیتونم درست راه برم. با هزار زحمت لنگ لنگان اومدم خونه. الان هم که این رو می نویسم جاش خیلی کبود شده.

باز هم تزریقات به بچه ها


تو این چند هفته مهران و علی بشدت گیر داده بودن و نمیذاشتن نفس بکشم! نمی دونم چی شده بود که مدام فیلشون یاد هندوستان میکرد و از هر فرصتی برای جک زدن تو باسنم استفاده می کردن. تقریباً هفته ای 3 بار مهران یا علی میومدن دنبالم بعد از کار که برم باهاشون. چند مرتبه حتی تو ماشین جک زدن چون نمیشد که بریم خونه. تو ماشین واقعاً سخته. مخصوصا اگه باسن رو جک بزنن. چون نمیشه درست خوابید یا باسن رو بالا آورد خیلی سخته و دردش زیاده. ولی پسرها وقتی جکشون رو تو باسن یک دختر فرو میکنن دیگه یادشون میره که ممکنه درد داشته باشه و فقط به فکر حال کردن هستند. تازه از درد کشیدن و جیغ زدن دختر موقع کار خوششون هم میاد. ضمناً تو ماشین جای کمی وجود داره و نمیشه که شلوار رو کامل درآورد یا پاهارو کامل باز کرد واسه همین هم باسن باز نمیشه و دردش زیاده، البته این برای پسرها خوبه چون باعث میشه جاش تنگ تر باشه. نمی دونم ندا کجا غببش زده بود و معمولاً من رو با اون دوتا تنها میذاشت. فقط 2 بار، اون هم تو خونه مهران، ندا بود. البته فرقی هم نداره چون اگر باشه، پسرها نفری 2 بار جک میزنن و اگر نباشه نفری 1 بار. در مجموع باسن بیچاره من 2 بار جک زده میشه یکبار توسط علی و یکبار توسط مهران. معمولاً هم اول علی فرو میکنه. بعد که روغن جکش رو تو کون تخلیه کرد، میکشه بیرون و مهران میاد فرو میکنه. اون هم روغنش رو تو کون میریزه و باسنم حسابی آبیاری میشه. نشستن هم برام سخت شده بود و نزدیک بود تو شرکت و تو خونه گندش در بیاد! بهرحال بعد از مدتها برای اینکه باسنم از شکل نیوفته برای خودم یک برنامه ورزش گذاشتم و چندتا آمپول که باید به کونم تزریق می شد. روز اول رفتم درمانگاه نزدیک خونمون. همونجائی که گفتم هم خانم آمپولزن داره هم آقا. چون خانمه بود باید اون آمپولم رو میزد. این درمانگاهی که میگم یک بخش تزریقات بزرگ داره. چند تا تخت داره و زنونه و مردونه هم جداست. منتها وقتی عصر ها خانومه میره، فقط آقای آمپولزن باقی میمونه برای هر دو بخش. وقتی نوبتم شد رفتم که دراز بکشم و آمپولم رو دادم به خانمه. خانمه هم با آمپول من و یکی دیگه اومد پشت پرده بخش. تو بخش زنونه 3 تا تخت بودش که یکیش خالی بود و روی یکی دیگه هم یک دختر بچه بهمراه مادرش و داداشش که البته داداشش کوچیکتر بود.دختره روی تخت دراز کشیده بود ولی مامانش هنوز کونش رو لخت نکرده بود. دختره که 7 یا 8 سالش بود بمحض دیدن خانم آمپولزن گریه ش گرفت. مامانش هم درحالی که دلداریش میداد و میگفت درد نداره الان تموم میشه، شلوار و شورت دختره رو تا زیر کونش کشید پائین. آمپولزنه هم پنبه الکلی رو محکم روی کون بچه کشید و روکش سوزن آمپول رو درآورد و سوزنش رو تا نزدیک آخرش با یک حرکت تو کون بچه فرو کرد. دختره چنان جیغی کشید که تمام درمانگاه فهمیدن! کونش رو خیلی سفت کرده بود. آمپولزنه گفت شل کن خودتو! مامانش هم تکرتر کرد: پاتو شل کن! داداشش هم که زل زده بود به کون خواهرش و بغض کرده بود! آمپولزنه اول یک کمی مکث کرد تا عضله باسنش شل بشه، بعد شروع کرد به تزریق. دختره داشت با تمام وجودش جیغ میزد! وقتی تزریقش تمام شد، سوزن رو با پنبه کشید بیرون و گذاشت رو جای تزریق بمونه. مامان دختره هم کمی جای آمپول رو مالید و شورت و شلوار دختره رو کشید بالا. دختره هم گریه ش کمتر شده بود و اومد از تخت پائین. دوباره خانم آمپول زن با یک آمپول پر دیگه اومد تو بخش تزریقات. تازه فهمیدم پسر کوچولویی که باهاشون بود هم آمپول داره. تا آمپول رو دید همونطور که ایستاده بود زد زیر گریه! مامانش هم واسه اینکه دلداریش بده میگفت درد نداره که! زود تموم میشه! طبق معمول که بچه ها رو میذارن رو پا واسه آمپول زدن، مامانه اول شلوارش رو شل کرد و بعد خودش نشست روی تخت و پسرش رو طوری بغل کرد که باسنش رو به بیرون باشه. بعدش هم کون بچه رو واسه آمپول زدن لخت کرد. پسره گریه میکرد، دختره هم تازه گریه ش تموم شده بود. آمپولزنه هم پنبه رو کشید روی قسمت بالائی کون بچه و روکش سوزن رو برداشت و گفت پات رو شل کن! بعد سوزن رو با یک فشار تو کون پسره فرو کرد. همینطور که تزریق میکرد میگفت الان تموم میشه! پسره هم گریه ش تمام بخش رو پر کرده بود. تموم که شد، سوزن رو کشید بیرون و روفت آمپول من رو آماده کنه. مامانه هم شورت و شلوار بچه ش رو کشید بالا و لنگان لنگان رفتن بیرون. خانم آمپول زن هم با آمپولی که باید به من میزد اومد تو. من هم رفتم روی تخت دراز کشیدم و شلوارم رو شل کردم. اون هم اومد بالا سرم و یک طرف شلوارم رو با شورتم با هم کشید پائین اینقدر که بتونه تزریق کنه. بعد هم پنبه رو روی باسنم کشید و بدون اینکه حرفی بزنه سوزن رو فرو کرد. وای خیلی درد داشت. بلند گفتم آآآآآی ی ی ی .... کارش که تموم شد سوزن رو کشید بیرون و پنبه رو روی کونم فشار داد. من هم چند لحظه بعدش آروم بلند شدم و شلوارم رو درست کردم و رفتم بیرون. فرداش که برای تزریق آمپول دوم رفته بودم فقط آقای آمپول زن بود. سرش هم خلوت بود. تا رفتم تو نوبتم شد و آقاهه هم کونم رو برام آمپول زد. خیلی بهتر از خانومه میزنه. همیشه بعد از اینکه پنبه روی کون میکشه میگه یه نفس عمیق بکش. تا آدم بخواد نفس عمیق بکشه، اون آمپول رو زده و کشیده بیرون.
چند روز بعدش با ندا تماس گرفتم فهمیدم اون دوتا پدرش رو در آوردن! حتی یک روز جمعه با هم رفته بودن فشم ویلای بابای مهران و از صبح تا عصر کونش روی مبل هوا بوده و اون دوتا هم نوبتی جک میزدن و حال می کردن.

آمپول زدن در مهمانی


این چیزی که تعریف میکنم برمیگرده به خیلی وقت پیش زمانی که حدوداْ ۱۰ سالم بود. یکی از فامیلهای مادرم یه مهمونی داده بود توی باغشون تو کرج. کل خانواده رو هم دعوت کرده بود. از بین تمام هم سن و سالهای من یک دختری بود به اسم نگار که یک سال از من بزرگتر بود. من اصلاْ از نگار خوشم نمیومد چون خودش رو خیلی میگرفت. آخه بین بقیه خوشگل تر بود. مخصوصاْ برای پسرها خودش رو میگرفت و با اینکه سنش خیلی زیاد نبود ولی خیلی کلاس میذاشت! اون شب اتفاقا مریض هم بود. من و سمانه هم چون ازش خوشمون نمیومد زیاد دور و برش نمی رفتیم. تو مهمونی یک خانمی هم بود که دکتر بود و همه ازش سوالهای پزشکی میپرسیدن. اتفاقاْ مامان نگار هم داشت باهاش صحبت میکرد. من داشتم از نزدیکشون رد میشدم که شنیدم مامان نگار به خانم دکتره میگفت نگار آمپول داره. من اولش نفهمیدم منظورش چیه تا اینکه حدود ساعت ۸ شب که شد فهمیدم. همه تو مهمونی نشسته بودن و با هم حرف میزدن که مامان نگار صداش کرد. وقتی نگار اومد بهش گفت: عزیزم آماده شو که خانم دکتر برات آمپولت رو تزریق کنه و لازم نباشه که آخر شب بریم کلینیک! این رو که گفت رنگ از رخ نگار پرید! مامانش رو کرد به خانم دکتر و گفت:‌ دوشبه که مببرمش کلینیک براش بزنن اصلاْ کارشون خوب نیست پدر بچه ام در اومده این دو شب. بعدشم رو کرد به نگار و گفت: عوضش خانم دکتر خیلی خوب میزنه!
من منتظر بودم که مامان نگار ببرش تو اتاق خواب و خانم دکتر هم بره اونجا و براش آمپول تزریق کنه ولی مامان نگار فقط رفت و سرنگ و آب مقطر و خود آمپول رو آورد وسط مهمونی. آمپولش هم پنیسیلین یک میلیون دویست بود یعنی همون پنادور! نگار با نگاهش داشت به مامانش التماس میکرد که این کار رو نکنه! آمپول زدن یک طرف و وسط مهمونی یک طرف دیگه. ولی مامانش توجهی نمیکرد. نگار که دید فایده نداره با بغض رو به خانم دکتره گفت:‌یواش بزنی ها! این حرف رو اینقدر با بغض گفت که همه متوجه شدن. خانم دکتر هم با مهربونی گفت: چشم عزیزم برات یواش میزنم! ولی نگار که ظاهراْ راضی نشده بود دوباره همون رو تکرار کرد!
خانم دکتر سرنگ رو درآورد و سوزن رو سرش گذاشت و آب مقطر رو کشید بالا و تو پودر پنیسیلین خالی کرد و شروع کرد به تکون دادن شیشه. در همین حال به مامان نگار گفت: لطفاْ بخوابونیدش روی زمین. مامانش هم دست نگار رو گرفت و خودش نشست رو زمین و نگار رو هم رو زمین خوابوند. دیگه توجه همه جلب شده بود و دور نگار و مامانش و خانم دکتر جمع شده بودند. دکتر وقتی مایع آمپول رو حاضر کرد اون رو تو سرنگ کشید. مامان نگار که این رو دید بدون اینکه دکتر چیزی بهش بگه شلوار نگار رو پائین آورد و بعدش هم شورتش رو کامل کشید پائین طوری که تمام باسن نگار معلوم شد. هر دوطرف شورتش رو با هم تا زیر لپ های باسنش کشیده بود پائین. نگار به اینجا که رسید زد زیر گریه. قبل از اینکه خانم دکتر با آمپول به خدمت کون بیچاره نگار برسه یکی از مهمونها که خانم هم بود از دکتر پرسید: خانم دکتر! آمپول رو دقیقاْ کجای پا میزنن؟!!
دکتر هم روی باسن لخت و سفید نگار که جلوی همه روی زمین بود دست گذاشت و درحالی که نگار داشت گریه میکرد شروع کرد به توضیح دادن. گفت اگر هر عضله رو چهار قسمت تصور کنیم قسمتی که رو به بیرون و بالا هستش محل خوبیه برای تزریق عضلانی. و در همین حال روی کون نگار نشون میداد که منظورش کجاست! وقتی توضیحاتش داشت تموم میشد همزمان روکش سوزن رو برداشت و پنبه رو روی کون نگار کشید. مامانش هم که دید میخواد سوزن رو فرو کنه یک دستش رو روی کمر نگار گذاشت که تکون نخوره. دکتر همونطور که توضیح میداد با یک دست دو طرف یکی از لپ های باسن نگار رو گرفت و سوزن رو روی کون نگار گذاشت و فشار داد. سوزن هم تو کون نگار فرو رفت و همزمان جیغ نگار در اومد و باسنش رو هم سفت کرد. خانم دکتر با آرامش بهش گفت عزیزم پات رو شل کن! ولی نگار فقط گریه میکرد دکتر هم همونطوری مایع آمپول رو تزریق کرد و بعد سوزن رو با پنبه گرفت و کشید بیرون و به نگار گفت تموم شد! نگار هنوز داشت گریه میکرد. مامانش هم شورت و شلوارش رو روی باسنش کشید و از خانم دکتر بخاطر تزریق آمپول تشکر کرد. بعدش هم نگار رو لنگ لنگان برد تو یه اتاق که براش جای آمپولش رو کمپرس کنه. ولی نگار تا آخرش از اون اتاق بیرون نیومد.

ديد زدن دزدکی


ديروز نزديکهای ساعت ۹ شب رفته بودم درمانگاه نزديک خونمون که آمپول بزنم. يه B12 و يه BComplex رو با هم قاطی می کنن و برای تقويت به باسن تزريق می کنن. درمانگاهی که من ميرم واسه آمپول زدن ۲ تا تزريقاتی داره يکيشون زنه و يکيشون مرد. منتها ساعت ۸ ميرن و فقط يک آقا باقی می مونه واسه شيفت شب. البته خيلی خوب آمپول ميزنه. من اين آمپول رو ميزنم تا با ورزش عضلات باسنم رو تقويت کنم تاهم هيکلم خوشگل باقی بمونه و هم مهران و علی موقعی که جکشون رو فرو ميکنن و از کونم استفاده می کنن بيشتر حال کنن و خودم هم بيشتر حال کنم. تو درمانگاه ۲ نفر جلوی من بودن يکيشون يک دختر حدودا ۱۰ ساله با مادرش بود و يکی هم يک آقايی بود که سرم داشت. آمپول دختره پنيسيلين بود و آقای آمپول زن بايد قبل از تزريق تستش می کرد. مامانه دختره خيلی اصرار داشت که آمپول دخترشو يک خانم بزنه. ولی چاره ای نداشت چون خانوم آمپولزنه رفته بود و فقط آقای آمپولزن اونجا بود. خلاصه آقاهه آمپول دختره رو روی دستش تست کرد و رفت سرم آقايی که تو نوبت بود رو وصل کنه. ۱۰ دقيقه بعد که برگشت دست دختره رو نگاه کرد و به مامانش گفت آمادش کنيد براش تزريق کنم. دختره اشک تو چشاش جمع شده بود و آماده بود که بزنه زير گريه. مامانش بردش پشت پرده آمپولزنی منتها يک جوری بود که من ميتونستم کاملا ببينمشون. آمپولزنه رفت سرنگ رو با پنبه الکلی آورد و مادره هم شلوار دخترش رو کشيد پائين. من پيش خودم گفتم اين مادره که نميخواست آمپول دخترش رو يه مرد بزنه الان فقط يک کمی شورت دخترش رو مياره پائين. ولی خانومه همچين شورت دخترشو کشيد پائين که اگه خود آمپولزنه ميکشيد پائين نصف اون هم نبود. خط کونش تا نصفه معلوم بود و دو تا لپ باسنش کاملا جلوی آقای آمپولزن بود. مادرش هم با يک دست کمر و با يک دست پای دخترش رو گرفته بود که تکون نخوره. دختره قبل از اينکه سوزن آمپول تو کونش فرو بره شروع کرد به گريه. آمپولزنه هم پنبه الکلی رو ماليد روی باسنش و سوزن سرنگ رو آروم تو کونش فرو کرد. دختره درحالی که گريه ميکرد کونش رو سفت کرد. مامانش بهش ميگفت شل بگير پاتو! ولی مشخص بود که هنوز سفته. آمپول زنه تا انتها مايع سفيد رنگ داخل سرنگ رو به باسن دختره تزريق کرد و بعد پنبه رو گذاشت دور سوزن و کشيدش بيرون. بعدش هم پنبه رو محکم روی جای آمپول فشار داد و رفت بيرون. ياد خودم افتادم که مامانم کونم رو موقع آمپول زدن جلوی پسر همسايمون کاملا لخت ميکرد تا اون راحت آمپول بزنه. بابام هم تو تزريقاتی همين کار رو ميکرد. مثل اينکه موقع آمپول زدن بايد کون بچه رو کامل لخت کرد. بعد از دختره نوبت خودم شد و آمپولها رو دادم به آمپولزنه و رفتم دراز کشيدم. البته دفعه اولی نبود که برام آمپول ميزد. اون هم کونم رو آمپول زد ولی شورتم رو يک خورده پائين داد. وقتی ميرفتم بيرون دختره و مادرش رو ديدم. دختره بغض کرده بود و دستش رو هم روی جای آمپولش گداشته بود و داشتن ميرفتن بيرون. عضلات باسنم رو برای روزهای جمعه يا پنجشنبه عصر تقويت ميکنم. خيلی توی جک زدن پسر تاثير داره.

آمپول زدن برای تقويت باسن


می خوام یک چیز جالب براتون تعریف کنم. ماجرا مربوط میشه به چند ماه پیش. راستی این رو هم بگم اگه کسی فکر میکنه دروغکی مینویسم میتونه هرچوری دوست داره فکر کنه. این مربوط میشه به دوستم که اسمش رو میذارم A و دوستش که اسمش رو میذارم .MA و M یه اخلاق جالب دارند اونم اینه که در رابطشون با دوست دختراشون با هم خیلی خودمونی هستن. منظورم از رابطه از سلام کردن گرفته تا آخرین کاری که یه پسر میتونه با یک دختر بکنه! ماجرایی که میگم مربوط میشه به همون کار آخری اون هم از نوع صندوق عقبی! A و M اعتقاد دارن صندوق عقب دخترا بهترین جا برای جک زدن هستش! چون هم حالش بیشتره هم خطرش کمتره و هم میشه روغن جک رو توش خالی کرد. (امیدوارم که منظورم رو بفهمین از این حرفا) A و M این عمل جک زدن رو جلوی همدیگه هم انجام میدن روششون هم معمولا اینطوریه که من یا ندا دوست دختر Mرو خم میکنن طوری که باسنمون بالا باشه بعد محل جک زدن رو چرب میکنن و بعد جک رو فرو می کنن و عملیات رفت و برگشتی رو انجام میدن تا زمانی که روغن جک تو صندوق عقب تخلیه بشه بعدش جک رو خارج میکنن.گاهی اوقات هم روی میز خم میکنن یا روی مبل راحتی میخوابونن و حتی بعضی وقتها یکیشون میشینه و من یا ندا رو میزنه زیر بقلش طوری که باسنمون بیرون باشه و اون یکی میاد از پشت با کمک دوستش جک میزنه. جک M از مال A بزرگتره و روغنش هم دیرتر تخلیه میشه برای همین بعد از جک زدن تا 2 روز جاش درد میکنه. راستی همونطور که گفتم چون خیلی با هم خودمونی هستن از صندوق عقب دوست دخترای همدیگه هم استفاده میکنن و ما رو هم راضی کردن که بذاریم. گاهی اوقات هر دوتا از یک صندوق عقب استفاده می کنن. یه روز A زنگ زد بهم گفت که برنامه بذاریم خونه M . چون ندا دوست M رفته بود کیش قاعدتا" فقط من بودم که باید باسنم رو در معرض تاخت و تاز جکهای اون دوتا قرار میدادم. راستی این رو هم بدونین که معمولا" 2 یا 3 بار هر کدوم جک میزنن و روغن تخلیه میکنن. پدر باسنم در میومد یعنی. A و M دوست دارن موقع جک زدن باسن دختر جلشون باشه و خودشون هم بصورت عمودی جک رو فرو کنن و بزنن. موقع جک زدن هم با دست محکم روی کون ضربه می زنن تا صدا بده. راستی دوست دارن من و ندا موقعی که باسنمون رو در اختیارشون گذاشتیم تا استفاده کنن لخت باشیم و فقط جوراب مشکی نازک بلند پامون باشه. (فکر کنم این رو همه پسرها دوست داشته باشن)خلاصه A من رو برد خونه M . M بهم گفت تینا جان دفعه قبل که باهم بودیم احساس کردم عضلات باسنت ضعیف شدن و مثل قبل سفت نیستن. فکر کنم باید خودتو تقویت کنی. A هم گفت آره من هم احساس کردم جاش تنگ نیست. راحت میرفت تو و میومد بیرون . یه تست از کونت میکنه M بهت میگه. من قبلا" هم کونم رو تست کرده بود M و خیلی دردم گرفته بود ولی گفتم باشه. M گفت تینا جیگر رو مبل بده بالا باسن رو که بیام. لباسامو دیگه در نیووردم فقط مانتو رو در آوردم M اومد دستش رو گذاشت زیر باسنم و کاملا" دولام کرد و بعد شلوار و شورتم رو تا زیر کونم داد پائین و گفت پاهاتو یک کمی باز کن تا سوراخش بیاد جلو. بعد با انگشت یک کمی تف زد بهش و گفت جیگر با دستات باز کن باسنتو. بعدش جکش رو در آورد از شلوارش و تف زد و یکدفعه تا تهش رو فرو کرد تو. جیغم در اومد ولی M اصلا" توجهی نمیکرد و داشت با سرعت میکرد. بعد سرش رو آورد جلو و گفت تینا کونت رو سفت بگیر ببینم. من تا جائی که میتونستم سفت کردم ولی سرعتش کمتر نشد. بعد گفت کونت ضعیف شده جیگر طلا. بعد با فشار روغن جکش رو تو کونم تخلیه کرد و جکش رو در آورد. به A گفت ببریمش کلینیک یه B-complex بزنیم براش. بردنم کلینیک کون بیچارمو آمپول زدن آمپولزنه وقتی شلوارم رو کشید پائین بوی آب M زد بیرون کلی آبروم رفت. A شورتمو تا زیر کونم داد پائین و خودش به همراه M وایساد بالای سرم تا آمپولزنه اومد و سوزن آمپول رو تو کونم فرو کرد و تزریق کرد. فردا دوباره A کونم رو تست کرد و گفت خوب شده. ولی قبل از اینکه بیاد آبش در آورد. در عوض لختم کردن با جوراب مشکی نازک بلند نفری 2 بار ،یکی در میون تو کونم جک زدن و آبشون رو تخلیه کردن. کونم داشت منفجر میشد. در عوض یک بار هم واسه ندا اینطوری جک زدن اون هم جلوی من.

آآآآيييييييييی


بعد از چند سال يه گلودرد حسابی گرفتم که ۳ تا آمپول زدم بخاطرش تا الان. باسن بيچارم سوراخ سوراخ شده خيلی جاش درد ميکنه. البته ديگه با مامان يا بابام نرفتم آمپولزنی. تنهائی رفتم. فکر کنم اگه با بابام ميرفتم باز هم من رو ميخوابوند رو پاش و شلوار و شورتم رو ميکشيد پائين و کونم رو لخت ميکرد و به آقای آمپولزن ميگفت لطفا زحمت تزريق آمپولش رو بکشين. بعدش هم آقای آمپولزن سوزن آمپول رو تو باسن ناز و سفيدم فرو ميکرد و در حالی که من گريه ميکردم تا ته تزريق ميکرد.بابام هم محکم نگهم ميداشت تا تکون نخورم. بعدش هم وقتی آقای آمپولزن سوزن رو از کونم ميکشيد بيرون بابام با پنبه جاشو ميماليد تا جذب بشه و بعدش هو شورت و شلوارم رو ميکشيد بالا. ولی اينبار تنها بودم هر ۳ دفعه و هر ۳ تاش رو هم يک نفر زد بهم. فکر کنم بار سوم که داشت ميزد کاملا کونم براش آشنا بود! دفعه اول يک کمی گوشه شورتم رو کشيد پائين دفعه دوم تا وسط کونم کشيد پائين و دفعه آخر تقريبا تمام کونم معلوم بود. فکر کنم خوشش اومده بود. خوب هر کس ديگه ای هم بود خوشش ميومد. باسن لخت سفيد و لطيف يک دختر جوون رو فکر کنم همه خوششون بياد. وقتی که ميخواست سوزن رو فرو کنه داخل باسنم جاشو با دست روی کونم يک کمی ماليد و بعد دو طرف محل تزريق رو هم با دست نگه داشت و بعد سوزن رو فرو کرد. هر ۳ دفعه صدام دراومد از درد. فکر کنم آمپولزنه که خودش هم جوون بود حواسش پرت چيز ديگه ای بود!

اووووويييييييييييييييييی


يک سال زمستون بدجور مريض شدم. وقتی رفتيم دکتر طبق معمول هميشه بهم آمپول داد که بزنم اون هم ۳ تا. هر روز يکی بايد ميزدم. همون روز رفت مامانم داروخانه و دواها و آمپولها رو گرفت اومد و گفت بايد بريم آمپولزنی برات بزنه. اون کلينيکی که من آمپول ميزدم اونجا جديداْْ يک خانم هم آورده بود ولی معلوم بود که تازه کاره و درست و حسابی بلد نيست آمپول بزنه و پدر کون آدم رو در مياره. وقتی رسيديم آمپولزنی يک خانم ديگه هم اونجا اومده بود که آمپول بچه شو بزنه. بچش کوچيک بود حدود ۵ سالش بود و دختر هم بود. خانم آمپولزن آمپولش رو آماده کرد و گفت: لطفاْ بخوابونيدش. مامان دختره هم بچشو خوابوند رو پاش و دامنش رو داد پائين. دختره قبل از اينکه آمپولزنه سوزن آمپول رو بکنه تو کونش زد زير گريه. مامانش شورتشو کشيد پائين و خانمه با آمپول اومد بالای سرشون. با پنبه الکلی جاشو تميز کرد و سوزن آمپول رو فرو کرد تو کون دختر بچه. جيغ بچه رفت هوا. بنظرم آمپول رو خيلی بالا زده بود بيشتر بجای اينکه به کونش بزنه داشت به کمرش ميزد. وقتی تموم شد آمپول رو کشيد بيرون و جاشو پنبه گذاشت. بعد رو به مامانم گفت: آمپول و سرنگتون رو بدين آماده کنم. مامانم هم بهش آمپول و سرنگ رو داد و بهم گفت: عزيزم رو تخت برات بزنه يا رو پای من؟ من که خيلی ترسيده بودم هيچی نگفتم. ميترسيدم که آمپول من رو هم بالا بزنه و پدرم دربياد. مامانم هم که اينو فهميده بود گفت بهش ميگم خوب بزنه که دردت نياد. بعد هم من رو برد رو تخت پشت پرده آمپولزنی و خوابوند رو تخت و گفت شلوارت رو شل کن عزيزم. بعد شلوارم و شورتم رو به ترتيب کشيد پائين و کونم رو لخت کرد. خانمه هم با آمپول آماده اومد و اصلا صبر نکرد خودمو آماده کنم. خيلی سريع سوزن آمپول رو فرو کرد تو باسن بيچارم. جيغم در اومد و ناخودآگاه کونم رو سفت کردم. هرچی مامانم گفت خودتو شل کن نتونستم. وقتی آمپول رو کشيد بيرون ميخواستم هرچی از دهنم در مياد بهش بگم. صد رحمت به آقای آمپولزن و علی پسر همسايه. فردا که قرار بود دوميشو بزنم مامانم ديگه مستقيم منو برد پيش همسايمون که يا خودش بزنه يا پسرش. خود علی در رو باز کرد و مامانم بهش گفت که اومديم تا شما زحمت تزريق آمپول تينا رو بکشين. من خجالت ميکشيدم که علی کونم رو آمپول بزنه ولی هرچی بود از اون خانومه بهتر بود. رفتيم تو و علی هم رفت الکل و پنبه بياره. وقتی اومد پرسيد که چه آمپولی هستش و کجا بايد تزريق کنه. مامانم هم گفت به باسنش بايد تزريق بشه. علی هم به شوخی گفت : پس تينا جان باسن مبارک رو بذار رو صندلی تا من بيام. مامانم خنديد ولی من ترسيده بودم خندم نيومد. بعد هم روی ميز آمپول رو با آب مقطر قاطی کرد و سرنگ رو هم آماده کرد و يک کمی از اون رو هم برای اينکه هوا نداشته باشه از سرنگ پاشيد بيرون و اومد طرف من. به مامانم گفت ما تو خونه تخت خواب نداريم روی زمين يا بايد بخوابه يا روی صندلی يا روی پای شما. مامانم هم گفت روی پای من بهتره چون کمتر تکون ميخوره بعد رفت رو مبل نشست و من رو هم خوابوند رو پاش و دامن و شورتم رو کامل تا زير کونم کشيد پائين و به علی گفت: ببين ديروز آمپولزنه با بچم چيکار کرده. جاش کبود شده حسابی. علی هم اومد از جلو جای آمپول ديروز رو ديد و گفت :مثل اينکه وارد نبوده. بعد رفت پنبه الکلی آورد و گفت: به اون طرف ميزنم که دردت نياد. بعد هم کونم رو با الکل تميز کرد. معلوم بود که داره پائينتر ميزنه آمپول رو. مامانم هم با دست کمر و پائين کونم رو گرفته بود که تکون نخورم. بعد آروم سوزن رو توی کونم فرو کرد. شروع کردم به آی آی کردن و بعدشم گريه. ولی دردش کمتر از ديروزی بود. وقتی تا ته آمپول رو تزريق کرد با دست دو طرف جای آمپول رو روی کونم با پنبه گرفت و آمپول رو از کونم کشيد بيرون. بعد هم جاشو ماليد و مامانم شورتم و دامنم رو کشيد بالا و از علی تشکر کرد و رفتيم. روز بعد که قرار بود آمپول سوم رو بزنم بابام خونه بود و گفت ميبرمش پيش آقاهه که آمپولزنه. وقتی رسيديم سرش زياد شلوغ نبود و تا ما رو ديد اومد جلو و سلام و احوالپرسی کرد با بابام. بابام آمپول رو بهش داد و گفت اينجا شلوغ نيست همينجا براش بزن. بعد هم من رو بغل کرد بطوری که دولا شده بودم و تقريبا من رو زده بود زير بغلش و پاهام يک کمی روی زمين بود. شلوارم رو شل کرد و منتظر شد که آقاها بياد. آقای آمپول زن هم با سرنگ آماده اومد و گفت: اين مدل جديده؟ بابام گفت اينطوری زودتر جذب ميشه چون عظلات باسنش کشيده شده. بعد هم شورتم رو داد پائين تا نصفه و گفت: بقيش با شما که خوب براش بزنی. آمپولزنه جای دوتا آمپول قبليمو که ديد پرسيد اينا رو کجا زده؟ بابام گفت اونی که کبود شده پيش خانم همکار شما. اون يکی رو هم پيش همسايه. آقاه گفت پس من هم همون طرفی که همسايتون زده ميزنم که کبود نيست. بعد با پنبه جاشو تميز کرد و به من گفت عزيزم خودتو شل کن و راحت باش. بعد هم سوزن رو تو باسن سفيد و نازم فرو کرد. دوباره زدم زير گريه. موقع تزريق کونم رو با دستش گرفته بود که بهتر بتونه تزريق کنه. شصت دستش روی خط کونم بود و بقيه انگشتهاش هم کنار کونم رو گرفته بودن که تکون نخورم. وقتی کامل تزريق کرد آمپول رو کشيد بيرون و با همون دست کونم رو يک کمی ماليد تا بهتر جذب بشه. بابام در حالی که اصلا به گريه من توجه نميکرد از آمپولزنه پرسيد: چطور بود؟ روش خوبيه به نظرت؟ آمپولزنه هم گفت به نظر مياد خوب باشه و زودتر جذب بشه. بعد هم شورت و شلوارم رو کشيد بالا و رفتيم خونه. از اون به بعد هروقت ميرفتيم آمپولزنی پيش آقاهه اگه مطب خلوت بود بابام منو بجای اينکه بذاره روی پاش ميزد زير بغلش و آقای آمپولزن هم بدون اينکه زياد خم بشه لپ کونم رو با دست ميگرفت و سوزن آمپول رو توی کون سفيدم فرو ميکرد و بدون توجه به گريه من تزريق ميکرد و بعد هم کونم رو يک کمی ميماليد که بهتر جذب بشه. يکبار هم يک آقائی وسط آمپولزدن من رسيد و تمام اين کار رو و کون من رو موقع آمپول زدن ديد.

تزريق آمپول به باسن سمانه


يک خاطره براتون تعريف ميکنم از ۱۲ سالگيم. من يه دختر خاله دارم به نام سمانه که از من يک سال بزرگتره و دوران بچگی رو با هم بزرگ شديم و هر وقت يکيمون مريض بود اون يکی هم بلافاصله مريض می‌شد. هر دوتامون هم آمپول خور ملسی داشتيم ولی با هم نميرفتيم برای تزريق. سمانه کون بزرگ و گردی داشت و موقع آمپول زدن خيلی جيغ و داد می‌کرد و کونش رو هم سفت می‌کرد. بعد از تزريق کردن آمپول به کونمون معمولا من و سمانه بهمديگه جاشو نشون ميداديم بعد از يکی دو روز. جای آمپول زدن سمانه خيلی کبود ميشد چون خيلی کونش رو سفت ميکرد. بعضی وقتها هم با هم آمپول بازی ميکرديم يعنی اون ميخوابيد رو تخت و من شورتش رو نصفه ميکشيدم پائين و الکی به کون گرد و خوشگلش آمپول ميزذم و اون هم همين کار رو با من ميکرد. يکبار هردوتامون مريض بوديم و جفتمون هم بايد آمپول ميزديم اون هم پنادول. سمانه هم پيش همون آمپولزنی که به من آمپول ميزد ميرفت هميشه. خالم داشت سمانه رو راضی ميکرد که ببرش آمپولش رو بزنه و مامان من ميخواست يکی دو ساعت بعدش من رو ببره کلينيک که خالم به مامانم گفت دفعه قبل اين آمپولزنه پدر بچمو در آورد که يه آمپول بزنه. ميخوای ايندفعه يه جای ديگه ببريمشون؟ مامانم هم موافقت کرد و گفت همين زن همسايه بالائی ما آمپول زدن بلده. بهش ميگم بياد براشون بزنه. من تا اون موقع آمپول زدن واقعی به سمانه رو نديده بودم. خودم هم تو خونه آمپول نزده بودم ولی خجالت ميکشيدم. مامانم رفت طبقه بالا و اومد گفت:خود زن همسايه نبود پسرش گفت اگه ميخواين من ميزنم. من هم گفتم بياد. پسر همسايمون اون موقع بيست و خورده ای سالش بود و من و سمانه خجالت ميکشيديم که اون کونمون رو ببينه ولی ديگه هرچی گريه کرديم که نه فايده ای نداشت. در همين حال پسر همسايه که اسمش علی بود در زد و مامانم در رو براش باز کرد. مامانم بهش گفت بيزحمت پس شما زحمت تزريق آمپول اينا رو بکش علی آقا. علی هم رفت بالا که سرنگ و الکل بياره. وقتی برگشت بهمون گفت: به به چه خانومائی. اول کدومتون ميخواين براش بزنم که زودتر راحت بشه؟ خالم صبر نکرد ما جواب بديم و گفت: اول به دختر من بزنين که بيشتر ميترسه. علی هم رو به سمانه گفت: عزيزم برو رو تخت بخواب. اصلا هم درد نداره. زودی هم تموم ميشه. سمانه که از بغض نميتونست حرف بزنه رفت کنار تخت ايستاد ولی نخوابيد. خالم سمانه رو خوابوند رو تخت ولی سمانه گريه‌اش در اومد و شروع کرد به دست و پا زدن که نمی‌خواد آمپول بزنه. علی به خالم گفت اگه ميشه بخوابونيدش روی پاهاتون و با دست محکم پاهاشو بگيريد که تکون نخوره. خالم هم سمانه رو خوابوند رو پاهاش و با يک دست پاهاشو و با يک دست هم کمرش رو گرفت. علی هم آمپول رو با آب مقطر قاطی کرد و سرنگ رو آماده کرد و رفت بالای سرشون. چون دستای خالم بند بود علی خودش دامن سمانه رو تا زير کونش داد پائين و بعدش لبه شورتش رو گرفت و تا نصفه کشيد پائين. طوری که ديگه ميشد خط کون سمانه رو قشنگ ديد. بعد چون پنبه نداشتيم با دستمال کاغذی الکلی جای آمپول زدن رو روی کون سمانه تميز کرد که دقيقا روی برجستگی کون سمانه بود. خالم پرسيد چرا اينقدر پائين؟ علی گفت اين آمپوله پنادوله بايد عميق تزريق بشه و بعد روکش سوزن سرنگ رو درآورد. سمانه که ميدونست ميخوان با کون ناز و سفيدش چيکار کنن بغضش ترکيد. علی هم سوزن آمپول رو خيلی آروم و عمودی روی برجستگی کون سمانه گذاشت و فشار داد. من تا اون موقع آمپول زدن رو اينقدر از نزديک نديده بودم. سوزن بعد از کمی فشار يکدفعه رفت تو کون سمانه و جيغ سمانه دراومد و کونش رو سفت کرد. علی در حالی که به سمانه ميگفت خودتو شل کن دو سه تا ضربه با دستش به کون گرد سمانه زد و بعد از چند ثانيه که کونش يک کمی شل شد دوباره سوزن رو تا نزديک انتها فرو کرد و شروع کرد به تزريق. همينطوری که مايع آمپول تو کون سمانه تزريق ميشد گريه و جيغ و داد سمانه هم بيشتر ميشد. وقتی ميخواست سوزن رو بکشه بيرون با دستمال کاغذی دور سوزن رو گرفت و آروم از کونش کشيد بيرون و جاشو با همون دستمال ماليد. بعد به خالم گفت جاشو خوب بمالين که جذب بشه و رفت سرنگ آمپول منو آماده کنه. خالم هم بدون اينکه شورت سمانه رو بکشه بالا کونش رو ميماليد و قربون صدقهء سمانه ميرفت که گريه‌هاش کمتر شده بود. علی که آمپول رو حاضر کرده بود رو به من گفت: تينا خانم شما نميخوای بخوابی رو تخت؟ زودی تموم ميشه. من که حسابی ترسيده بودم يک لحظه گفتم نه. که ديدم مامانم داره منو ميبره بخوابونه روی تخت. من هم گريه‌ام گرفت و مامانم بجای تخت من رو مثل سمانه خوابوند رو پاهاش و شورت و دامنم رو تا زير کونم کشيد پائين و به علی گفت: لطفا سمت راست بزن چون قبلی رو سمت چپ زدن براش. بعد هم من رو سفت گرفت که تکون نخورم و علی هم با سرنگ اومد بالای سرمون. من در همون حالی که گريه ميکردم سمانه رو ديدم که لنگ ميزنه و با خالم اومده بالای سر ما تا تماشا کنه.علی هم کون من رو با الکل تميز کرد و سوزن رو عمودی تو کون بيچاره فرو کرد. خيلی درد داشت. مثل سمانه سوزن رو تا ته تو کونم کرد و وقتی تزريق کرد جيغم در اومد. حلی در حالی که داشت با آمپول حساب کونم رو ميرسيد هی ميگفت الان تموم ميشه. بعد از اينکه تموم شد سوزن رو در آورد و جاشو ماليد و به مامانم هم گفت شما هم جاشو روی باسنش بماليد که جذب بشه و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. پس فردای اون روز که من و سمانه تنها بوديم جای آمپول رو روی کون همديگه ديديم. جاش يک کبودی بزرگ بود مال سمانه بزرگتر بود. من تا چند وقت که علی رو ميديدم خيلی خجالت ميکشيدم سمانه هم همينطور.

آمپول زدن به باسن


يک بار که ۱۲ سالم بود مريض شدم و دکتر برام آمپول پنيسيلين نوشت اون هم ۲ تا. که بايد هر دوتاشو با هم ميزدم چون حالم خيلی خراب بود. بابام هم منو برداشت و برد همون آمپولزنی هميشگی توی کلينيک. آقای آمپولزن هم که هميشه خودش آمپول ميزد به من اونجا بود ولی سرش خيلی شلوغ بود چون يه پسر بچه رو آورده بودن برای آمپول زدن. ولی خيلی سر رو صدا ميکرد و نميذاشت بهش آمپول بزنن. تمام خانواده‌اش هم تقريبا اونجا بودن از جمله داداش بزرگترش که همسن من بود فکر کنم. تا چشم آقای آمپول زن به ما افتاد با بابام سلام و عليک کرد و گفت :اينها کارشون طول ميکشه شما آمپولتون رو بديد زودتر بزنم. بابام هم هر دوتا آمپول دو داد به آمپولزنه و يادآوری کرد که هر دوتاشو بايد بزنه. من که همونطوری نگران ايستاده بودم آقاهه رفت و شيشه های آب مقطر رو شکوند و با آمپول قاطی کرد و سرنگ ها رو آماده کرد. بعد رو به بابام گفت : لطفا بخوابونينش روی تخت. ولی بابام گفت :روی تخت نمی خواد. همينجا روی صندلی براش بزن که ترس اون بچه هم بريزه. بعدش هم رفت نشست روی صندلی و به من گفت :عزيزم بيا بخواب روی پای بابا. من خيلی خجالت ميکشيدم ولی چاره‌ای نداشتم. درحالی که بغض کرده بودم رفتم و جلوی بابام وايسادم. بابام هم شلوارم رو شل کرد و گفت :بيا روی پای بابا خودت رو هم شل کن که دردت نگيره. بعدش هم من رو خوابوند رو پاش بطوری که باسنم رو به بالا باشه. آمپولزنه هم يک پنبه الکلی آورد و رو به خانواده پسره گفت بيارينش اينجا که ببينه ترسش بريزه. اونها هم همشون جمع شدن دور بابام که من رو پاش بودم. آمپولزنه به پسره گفت: ببين اين خانم کوچولو ۲ تا آمپول بايد بزنه اونوقت تو که فقط يکی داری اينقدر گريه ميکنی؟ بابام هم شلوارم رو تا نصفه کشيد پائين و بلوزم رو داد بالا تا شورتم معلوم بشه. من از روی پای بابام سرم رو چرخوندم تا بتونم ببينم. خيلی سخت بود و فقط ميتونستم روی کونم رو ببينم نه همشو که البته کافی بود. نگاه کردم ديدم داداش پسره هم داره چهارچشمی نگاه ميکنه. آمپولزنه اومد و لبه شورت من رو گرفت و يک کمی که يک لپ کونم بياد بيرون کشيد پائين. ولی بابام تمام شورتم رو تا زير کونم داد پائين و گفت: راحت باش آقای دکتر. شما که محرمی. اينگار نه اينگار چند نفر ديگه هم اونجا بودن. ديگه راحت ميتونستم دوتا برجستگی لپ‌های کونم رو ببينم. آمپولزنه پنبه الکلی رو ماليد روی کونم و روکش سوزن سرنگ رو در آورد. ديگه نتونستن ببينم سرم رو برگردوندم و آماده شدم. وقتی سوزن رو تو باسنم فرو کرد شروع کردم به آی آی کردن. يواش يواش ناله هام با گريه قاطی شدن و گريه ميکردم. آمپولزنه گفت الان تموم ميشه عزيزم و بعد از تزريق کامل پنبه رو دور سوزن گذاشت و سوزن رو از کونم کشيد بيرون. با همون پنبه هم جاشو ماليد و رفت يک پنبه ديگه بياره که آمپول بعدی رو بزنه. سرمو برگردوندم و ديدم پسره و داداشش مات دارن به کون من نگاه ميکنن. برگشتم و ديدم بابام داره با همون پنبه جاشو روی کونم ماساژ ميده . دوباره آمپولزنه اومد و گفت اين رو هم بزنم تمومه و دوباره پنبه جديد رو ماليد روی کونم منتها روی اون يکی لپ کونم. من ديگه صبر نکردم آمپول رو بزنه و شروع کردم به گريه. آمپولزنه هم آمپول جديد رو فرو کرد تو کون بيچارم و تا ته تزريق کرد. بعد هم آمپول رو کشيد بيرون و روش پنبه گذاشت. بعد هم به بابام گفت شب براش کمپرس آب گرم کنين. بابام هم شورت و شلوارم رو کشيد بالا و بهم گقت با آقای دکتر خداحافظی کن بريم. من که هنوز اشکم تموم نشده بود و از آمپولزنه هم بدم ميومد به زور خداحافظی کردم. دلم ميخواست آمپول زدن بچه رو تماشا کنم ولی نشد. فقط ديدم مامانش رو پاش خوابونده‌ش و داره شورتش رو ميکشه پائين و آمپولزنه هم با سرنگ آماده بالای سرشون وايساده. وقتی از راه پله های کلينيک پائين می رفتيم صدای گريه بچه هه بلند شد و من فهميدم که الان سوزن توی کونش کردن و دارن تزريق ميکنن. چندوقت بعدش داداش پسره تو راه مدرسه من رو ديد و يک خنده ای تحويلم داد که آب شدم. چون اون کونم رو ديده بود اون هم موقع آمپول زدن بهش.

آمپول زدن


من از بچگی به آمپول زدن به کونم حساس بودم. تا 9 سالگی موقع آمپول زدن بابام من رو می خوابوند روی پاش و دامنم رو می کشيد پائين و شورتم رو هم تا زير کونم ميداد پائين و منتظر ميشد تا آمپول زنه بياد و آمپول رو به کونم بزنه. من رو هم سفت نگه ميداشت که تکون نخورم و آمپول توی کونم نشکنه. وقتی آمپول زنه با الکل جای آمپول زدن رو روی کونم تميز می کرد کونم يک کمی خنک می شد و من که هم خجالت می کشيدم و هم می ترسيدم و بغض می کردم. وقتی تيزی سوزن آمپول رو روی کونم حس می کردم می زدم زير گريه. آمپولزنه هم بدون توجه به گريه من آمپول رو می کرد توی کون ناز من و تزريق می کرد. من همينطور که جيغ می زدم کونم رو هم سفت می کردم و بابام مجبور می شد با دست روی کونم بزنه تا شل کنمش. وقتی آمپول رو کامل تزريق می کرد اون رو از باسنم می کشيد بيرون و بابام جاش رو روی کونم ماساژ می داد تا جذب بشه. بعدش هم شورتو دامنم رو می کشيد بالا و می رفتيم خونه. بابام بعضي وقتها پشت پردهء آمپولزنی اين کار رو می کرد که مطب شلوغ بود. اگه خلوت بود همونجا روی صندلی انتظار منو می خوابوند رو پاهاش و کونم رو لخت ميکردو درحالی که به کونم اشاره می کرد ميگفت:"آقای دکتر لطفا زحمت اين روبکش" و بعد با پاهاش پاهای من رو می گرفت و کمرم رو هم با دستاشطوری که کونم کاملا بياد جلو و قلمبه بشه. چندبار هم موقع اينکار چندتا مريض ديگه اومدن تو و کون من رو موقع آمپول زدن ديدن. وقتی ميرفتيم خونه من تو اتاق خودم با آئينه کون خودم و جای آمپولهارو ميديدم. جای همشون کبودی شده بود. از اون موقع من هم دوست دارم موقع آمپول زدن کون بقيه رو ببينم مخصوصا اگه دختر باشه يا بچه.